به نام خدا
دلم تنگ است.
دلم تنگ است و هربار که روبروی این عکس می نشینم، برق ِ چشم هایت را، روبروی خودم، آن طرف ِ سفره، میبینم و دلم، برای خانه ی کوچکمان، پر می کِشد..
دلم تنگ است و هربار فکر می کنم آنجا، اولین جایی است که توانسته ام دیوار هایش را رنگ کنم، تمیزش کنم، روی شومینه اش گلدان بگذارم، روی در ِ یخچالش عکس هایمان را بچسبانم..
دلم تنگ است و هربار، وقتی روبروی این عکس مینشینم، شب های خوب و سرخ و سرد ِ این جا یادم می آید که با همیشه داغ بودن ِ تو، جانی تازه می گیرد..
دلم تنگ است.
دلم تنگ است و می دانم هیچوقت، هیچ کجای دنیا، برای من، خانه ی خوب ِ خاطره هایمان نمی شود و می توانم از حالا، تا همیشه، دل تنگ ِ این خانه و این فضا و این فرش و این بخاری و این پنجره ها و این شومینه و این گلدان و این نور ِ سرخ و این سفره و این بالش و این "تو" بمانم..
دلم تنگ است و
صدایت،
آرام ترین نُت های نواخته شده در شب ِ تاریک ِ من است که
رنگ می بازد.

No comments:
Post a Comment