Thursday, January 09, 2014

...همین چند لحظه برای یه عُمر

به نام خدا



دلم میخواست عکس ِ چشم هایت را، قاب کنم، همین جا، کنار ِ نوشته هایم.. کنار ِ دست هایم، کنار ِ اشک هایم، کنار ِ این سردرد ِ لعنتی بگذارم و بمانم و بنویسم و بخوانم و نفس بکشم و امیدی باشد، دلی باشد، احساسی باشد، تویی.. باشی..

حالا اما، یک آهنگ، از صبح، مُدام و مُدام، تکرار می شود و یک هق هق، تمام ِ سکوت ِ جمع شده روبروی شومینه را، لحظه به لحظه، وامدار ِ نبودن ِ شانه ات می کند..

حالا، تمام ِ این پنج ماه و نوزده روز را، مرور می کنم و سرم را آرام، کنار ِ خاطراتت می گذارم و این زندگی، جان می دهد.. این خاطرات، جان می دهد.. این گریه ها، جان می دهد.. این نبودنت، جان می دهد.. این من، جان، می دهـد. . . 

"باور؟ آخه عزیز من، نفس من، خانومم:) اگه نداشتم که زنم نبودی که."


بغضم می ترکد. حالا و همیشه.



No comments:

Post a Comment