Tuesday, June 26, 2012

میم ح میم دال

به نام خدا
محمّد ِ عزیزم، همراه ِ همیشه ی دغدغه های ِ بی امان ِ من، سلام..از اینجا که من نشسته ام تا تو، راهی ست به اندازه ی همین زمین و آسمانی که من و تو را، از هم دور کرده است.. از اینجا که من نشسته ام، تا چشم های تو، تا "پرواز را بخاطر بسپار، پرنده رفتنی ست"، راهیست به اندازه ی هزاربار دویدن ِ آن فاصله ای که تو را از من گرفت..

از اینجا که من نشسته ام، تا تو، فاصله ای ست اندازه ی همین پنج شمع ِ سپید ِ توی کیف ِ من، و آن کتاب دعا. از اینجا، تا سیاهی ِ سنگ ِ مزار ِ تو، همین چند قدم نور، فاصله است و من، مسافر ِ بهشت ِ پاک ِ مزار ِ تو ام..

من امروز، امروز.. همین اولین پنج شنبه ی یکمین روز ِ ماه ِ شعبان، پانزده روز مانده به تولدم، میهمان ِ دست های خوب ِ توام.. میهمان ِ گرمای سنگ ِ همیشه گرم ِ مزار ِ تو ام.. امروز، پانزده روز مانده تا تولدم، من، مسافر ِ بد قول ِ حرفهای توام.. شاید، دوباره، امشب، به دیدنم بیایی.. شاید بعد از این پنج ماه، که هرشبش را برای خواب دیدنت، پنج بار توحید زمزمه کردم، امشب، یک بار ِ دیگر، مرا میهمانِ تمام ِ آرامش ِ آغوشت کنی..

محمّد، پناه ِ همه ی  بیقراری های من،... محمّد، همنواز ِ اشک های همیشه بی گُدارِ من.. محمّد، مهربان ِ همیشه ی دل ِ نامهربانِ من.. نمی دانی این شوقِ دیدنت، تا کجا پروازم نمی دهد و باور کن، پرنده بودن، بال نمی خواهد و من همیشه و هر لحظه، کنار ِ چشم های تو، پرواز می کنم و تا آن آسمانی که تو را از من گرفت، اوج میگیرم و از آن بالا فاصله ی من تا تو، چیزی شبیه نرمی ِ دستان ِ معصومت می شود و هیچ چیز، هیچ چیز، هیچ چیز.. نه این دقیقه های بغض، نه این فاصله ی دور، نه این ترسی که همیشه وقتی پیشت می نشینم همه ی تنم را سرد می کند، نه صدای آن گلوله، نه آن میله های لعنتی.. هیچ چیز، هیچ چیز هیچ چیز، مرا از دستان ِ تو جدا نمی کند و قسم می خورم به تمام ِ آن لحظه ای که در من دمیده شدی، من، مومن به چشم های توام رفیق..
من مومن به آن التماس ِ آخر، مومن به این نوری که روی دستانم می افتد  وقتی از تو می نویسم، من مومن به آن خواب، من مومن به بازوان ِ همیشه گرم ِ توام که تمام ِ آن روزهای بدقولی ام، تکیه گاه ِ گریه هایم بود و تو، دیگر، نگاهم نمی کردی..

محمّد، همین میم ِ پایدار ِ اسم ِ تو، همین ح زنده ی نامِ تو، تمام ِ دال ِ دنیای من است... همین بودنت، همه ی همه ی همه ی بی پروا بودن ِ دوست داشتن ِ من است و من تو را، دوست دارم.. من، تو را بجای همه ی روزهایی که دوست نمی داشته ام، دوست می دارم.. تو را بجای تمام ِ آن گریه های بعد از رفتنت، دوست می دارم.. تو را از پس ِ همه ی برفهای سرد ِ روزهای رفتنت، دوست می دارم.. تو را بجای همه ی کسانی که دوست نمی داشته اند، دوست می دارم.. تو را بجای خودت، بجای خودم، بجای همه ی قول و قرار ِ بینمان، دوست می دارم.. من، تو را، بجای همه ی روزهای مانده از زندگی، دوست می دا رم..

محمّد، شمع هایت را محکم گرفته ام در دستم و کاش مادرت را ببینم.. کاش بتوانم یک بار، او را ببینم و برایش از تو بگویم.. کاش بتوانم مادرت را ببینم و بگویم دیگر برایت شمع ِ سیاه روشن نکند.. مادرت را ببینم و بگویم، تو، خوبی.. تو خوبی و پنج شنبه هایی را که اولین روز ِ ماه است، دوست داری.. 

محمّد، برای دیدنت، بوسیدنت، آغوشت، برای همه ی همه ی همه ی دوباره خواب دیدنت، بی تابم. منتظرم نگذار..

مهدیه،
1 تیر 1391،
1 شعبان 1432

No comments:

Post a Comment