به نام خدا
توی زندگی ِ همه ی آدمها، یک نقطه ی Pause وجود دارد. از
همین نقطه هایی که وقتی موعدش می رسد، تو مینشینی روی زمین ِ اتاقت، تکیه می دهی
به کمد هایت، پنکه هی برای خودش توی اتاق چرخ می خورد، تلفن را که قطع کرده ای
برای خودش بوق آزاد می زند و بعد از چند دقیقه سوت می کشد،.. از همین نقطه هایی که
وقتی به تو می رسد، با شلوار ِ آبی ِ راحتی ات، با تیشرت صورتی ات که اشک هایت را
با آن پاک کرده ای، با موهایی که یک گیره حرام کرده ای برای بستنشان، با عینکی که
از لابلای لحاف و بالشتت پیدایش کرده ای، می نشینی روی زمین اتاقت و موبایلت را می
گذاری کنارت و فقط یک اس ام اس می زنی که "حالم بده. حالم خیلی بده. خیلی.
خیلی" و بعد میگذاری برای خودش هی زنگ بخورد و هی آهنگ پخش کند و هی این باد
ِ پنکه، به تو نخورد و کاغذهایت را توی همه ی اتاق پخش کند و تو اینجا روبروی
انبوه ِ لباس های شسته شده ی روی صندوق اتاقت نشسته باشی و ترکیب ِ رنگ ِ لباسهایت
را به سخره بگیری و ببینی که آنها هم به آن نقطه ی Pause رسیده اند و
یکهو برق برود و پنکه ی اتاقت هم به Pause برسد و پلی
لیستت را نگاه کنی ببینی کنارش نوشته شده Pause و سرت را که می
آوری بالا، یک دنیا کاغذ معلق توی هوا، به Pause رسیده باشند و
دستت را که می گذاری روی قلبت، دلت بخواهد دکمه ی Pause اش را پیدا
کنی..
توی زندگی ِ همه ی آدمها، یک نقطه ی Pause وجود دارد. از
همین نقطه هایی که وقتی به آنها می رسی، توان ِ شنیدن ِ صدای عزیزترین آدم هایت را
هم نداری. تاب ِ دیدن ِ نزدیک ترین افرادت را هم نداری. از همین نقطه هایی که وقتی
می رسی، خیلی زود دیر شده است. از همین نقطه هایی که وقتی می رسی احساس می کنی
بیست و پنج سال نفس کشیدنت شوخی ِ مسخره ای بوده که اطرافیانت با تو کرده اند.
احساس می کنی پاهایت را گچ گرفته اند و
رهایت کرده اند وسط کویر و اگر بخواهی بی عصا راه بروی، تعادلت بر هم می
خورد و عصا را که فشار دهی، فرو می روی و "نه تو را مانده امیدی، نه مرا
مانده پناهی" و باید بنشینی همان جا که هستی و بگذاری شاید بادی، طوفانی،
عقربی، چیزی..بیاید و دکمه ی Pause ات را بزند و خلاص..
توی زندگی ِ همه ی ما آدمها، یک نقطه ی Pause وجود دارد. از
همین نقطه هایی که دکمه اش، گاهی در دست ِ کودکی چند ساله است و گاهی، مثلا کسی که
سالها از تو بزرگتر است، می آید فشارش می دهد و اصلا فرقی هم نمی کند که به کدام
نیت و قصد و هدف این کار را کرده و همین که فشارش می دهد، هرچه تلاش می کنی چرخ
دنده های ضبط زندگی ات را بچرخانی که شکسته شود و راه بیفتد دوباره زندگی ات، نمی
شود که نمی شود و می نشینی اینجا نگاه می کنی که چطور همه چیز و همه کس، دارند با
سرعت از کنار تو رد می شوند و تو مانده ای در لابلای فشار ِ دست ِ آن نفر که همه ی
تو را مسخ ِ آن دکمه ی مسخره کرده و یکهو می بینی آن نفر هم راه می افتد می رود و
می ایستد آن طرف روبروی تو و می گوید حالا خودت دوباره Play شو و...تو..
تو ساده چشم هایت را می بندی و یادت
می آید کسی بود توی دنیا، که برای چشم هایت شعر می گفت و حالا نیست. یادت می آید
کسی بود که آغوش ِ تو همیشه آرامش می کرد و حالا نیست. یادت می آید که کسی بود که
برای لب هایت سرود ِ شادی می خواند و حالا نیست. یادت می آید که کسی خط ِ خنده ی
تو را روی صورتت دوست داشت و حالا نیست. یادت می آید که کسی چال ِ چانه ی تو را
دوست داشت و حالا نیست. یادت می آید که کسی گوشواره توی گوش های تو را دوست داشت و
حالا نیست.. یادت می آید که کسی...موهای...تورا.. دوست داشت و حالا.. نیست..
تو ساده چشم هایت را می بندی و یادت می آید روزهای زیادی بود که تو برای خودت
نبودی و حالا آن روزها، نیست.. یادت می آید صبح های زیادی، خیلی ها را بیدار کردی
و حالا آن صبح ها، نیست.. یادت می آید ظهرهای زیادی را با خنده در کنار ِ کسانی
بودی که دوستت داشتند و حالا آن ظهرها نیست.. یادت می آید عصرهای زیادی را با
کسانی که دوستت داشتند گریستی تا آرام شوند و حالا آن عصرها نیست.. یادت می آید که
شب های زیادی را.. شب های زیادی را با.. شب های زیادی را با یاد ِ همه ی آنهایی که
بودند و نیستند و همه ی چیزهایی را که بودند و نیستند و همه ی شب هایی را که بودند
و نیستند، سرت را توی بالش فرو کردی و هق هق کردی و حالا دیگر، آن شب ها، نیست..
توی زندگی ِ همه ی آدمها یک نقطه ی Pause وجود دارد که
تو ساده چشم هایت را می بندی و فکر می کنی هیچوقت هیچ چیز سر ِ جای خودش نبوده و
توی همیشه اشتباهی کس ِ دیگری بوده ای و هیچوقت هیچ چیز و هیچ کس، جای تو را برای
کسی پر نکرده و دیگران، اشتباهی تو را دیده اند و تو، همیشه و همه جا، همین آدم ِ
مهربانِ چاقِ خنگ ِ احساساتی ِ پر شر و شور بوده ای که تمام ِ تلاشش را برای تنها
نماندن ِ دیگران کرده است و همه ی تلاشش را برای گریه نکردن ِ دیگران کرده است و
همه ی تلاشش را برای موفقیت دیگران کرده است و همه ی تلاشش را برای خندیدن ِ
دیگران کرده است و همه ی تلاشش را برای خوشحال کردن ِ دیگران کرده است و همه ی
تلاشش را برای کمک به دیگران کرده است و حالا به نقطه ی Pause رسیده و فکر می
کند هیچکس خودش را ندیده و هیچکس همه ی خودش را ندیده و حالا هرکسی دوست دارد از
او آن چیزی را ببیند که همیشه دیده و دوست دارد او آن چیزی باشد که او می خواهد و
حالا، اینجا، نقطه ی Pause همه ی این زندگی است...
توی زندگی ِ من، یک نقطه ی Pause وجود دارد که ساده چشم هایم را می بندم و
فکر می کنم میان ِ دریای ِ آرام ِ آبی ِ بلند ِ دست های تو، به خودم رسیده ام و
حالا، تو، تمام ِ جریان ِ زندگی ِ منی. تو، صبا!
No comments:
Post a Comment