Wednesday, September 05, 2012

نُت ِ زندگی

به نام خدا

گوشی ام شروع می کند زنگ خوردن. رینگ تون ِ اوست. وسط ِ هوا و زمین می مانم چند لحظه. خواب ِ خواب است صدایم. مغزم. خودم حتی. جواب می دهم. صدایش انگار بیدارترین لحظه ی دنیاست.. شروع می کند حرف زدن. شروع می کنیم حرف زدن. دارد از صبح می گوید. می فهمد توی دلم چیزی تکان می خورد. ربطش می دهم به لیلی. زود می فهمد دروغ می گویم. می خواهد خوب شوم. ادامه می دهیم.. یکهو میگویم: "من این لباستو بهت نمیدما".. میخندد. می دانم چقدر این لباسش را دوست دارد. می دانم حتی چقدر شـ. هم این لباس را دوست دارد. می گوید "برات یه لباس زرد میخرم خب" و من توی خودم مچاله می شوم که حس ِ تنش را داشته باشم بی امان توی این لباس و یک چیزی میگوید که هردو قهقهه می زنیم و (به واسطه اش، تا تلفن را قطع می کنم میروم در می آورم لباس را.) من فکر می کنم این چند دقیقه حرف زدنش، بهترین حس ِ دنیا بود که می شد به من برسد امروز و وقتی رسیده نزدیک ِ خانه و میخواهد قطع کند یک "مباظبت کن از خودت" می گویم و او هم "مواظب زردک باش" می گوید و می گویم "هستم" و می گوید "خودتو گفتم نه لباسو!" و من یاد ِ پرتقال می افتم و خنده ام میگیرد و تلفن را با "بوس بوس" و "بوس بوس بک" قطع می کنم و بلند می شوم لباس را زود در می آورم و فکر می کنم می شود شب ها در آغوش بگیرمش و بخوابم.. 

می شود مثل ِ همه ی این ده روز، که هر روز دیدمش، حس ِ خوبش را درگیر ِ نفس هایم کنم و صورتم را فراری دهم از لبانش و دنبال کند رد ِ فرارم را و بچسباند لبهایش را بی امان به صورتم و دستانش همه ی مرا محکم بگیرد.. می شود مثل ِ آن یک هفته ی پیش، که از طناب آمدم پایین و دستش را گرفته بود که بزنیم بهَم و اثبات کنیم که "من میتونم" باشم و باشیم و من باور کنم که بودنش، همه ی مرا هست می کند.. همه ی آرزوهای مرا "هست" می کند.. همه ی خنده های مرا "هست" می کند.. همه ی دلتنگی را "هست" می کند.. همه ی زنده بودن را، "هست" می کند..





باید بنشینم همه ی این ده روز را بنویسم. هر لحظه اش را. دوسِت دارم.
 

No comments:

Post a Comment