به نام خدا
پتو کشیده ام روی پاهایم، روی این صندلی ِ چرخدار، کمی نور ِ پاییز را می سپارم به چشم هایم و دست هایم پنهان شده اند زیر آستین های خوب ِ صورتی ام و موهایم، گم شده اند زیر این کلاه.. انگار که یک صبح ِ زمستان است. انگار که پاییز ِ 87 است.
نشسته ام روی این صندلی ِ انگشتانم هنوز درد می کنند. نشسته ام اینجا و سر ِ صبح، اس ام اس های لیلا، حالم را بهم ریخته. دردم آمده. حرفهایم را گفته ام. زده است به آن در که انگار کاری نکرده. با یک ":دی" همه چیز را تمام کرده. میگرن ِ من اما شروع شده. کاش میشد امروز علی را دید..
سردم است. خیلی وقت است که دارم با سرما میخوابم. خوب که حساب کنی از صبح 30 شهریور است. می شود بیست و هشت روز. هنوز یک چیزی دارد میخواند اینجا. با همین صدای ریز. زیر ترین صدای ریز. من خودم را ولو می کنم روی صندلی. باید یک ساعتی بگذرد از این قرص تا چیزی مرا گرم کند.
پتو کشیده ام روی پاهایم، روی این صندلی ِ چرخدار، کمی نور ِ پاییز را می سپارم به چشم هایم و دست هایم پنهان شده اند زیر آستین های خوب ِ صورتی ام و موهایم، گم شده اند زیر این کلاه.. انگار که یک صبح ِ زمستان است. انگار که پاییز ِ 87 است.
نشسته ام روی این صندلی ِ انگشتانم هنوز درد می کنند. نشسته ام اینجا و سر ِ صبح، اس ام اس های لیلا، حالم را بهم ریخته. دردم آمده. حرفهایم را گفته ام. زده است به آن در که انگار کاری نکرده. با یک ":دی" همه چیز را تمام کرده. میگرن ِ من اما شروع شده. کاش میشد امروز علی را دید..
سردم است. خیلی وقت است که دارم با سرما میخوابم. خوب که حساب کنی از صبح 30 شهریور است. می شود بیست و هشت روز. هنوز یک چیزی دارد میخواند اینجا. با همین صدای ریز. زیر ترین صدای ریز. من خودم را ولو می کنم روی صندلی. باید یک ساعتی بگذرد از این قرص تا چیزی مرا گرم کند.
No comments:
Post a Comment