به نام خدا


به همه ی این زندگی، شبیه ِ تکرار ِ بی نهایت ِ پرواز، نگاه کرده بودم و تو، شوق ِ رهایی ِ بعد از پرواز ِ من، شده بودی.
به همه ی این زندگی، با تو، یک بار ِ دیگر، قول داده بودم و نفسم میانِ دست های تو حبس شده بود و تمام ِ شبهایی که بانی ِ خوشبختی های من شده بودی، رویای من رقم خورده بودی..
در همه ی این زندگی، وقتی تو بودی، هست شده بودم و پیش ِ تو، عشق یاری کرده بود.. آن همه احساس ِ زیبا، مهمان نوازی های مالکیت ِ دستهایمان، تنها و تنها، برای امروزمان، نقاشی نشده بود..
امروز، که پله های آن ساختمان را پایین می آمدم، تمام ِ امیدهایم توی آن اتاق، مُرده بود. تمام ِ امیدم را کشته بودند. تمام ِ زندگی ام را. تمام ِ پروازم، ساده و آرام، به سقوط رسیده بود و تو، توی دست هایم، جان داده بودی..
امروز، که پله های آن ساختمان، سهمگین تر از همه ی نزول های زندگی شده بود، دل کندن از تو را، تمرین کرده بودم..
حالا،
به آهنگی که فرستاده ای گوش می دهم و اشک، تمام ِ این صبوری هایم را نوازش می دهد و "وقتی تو هستی، لبریز میشم از ترانه.. محو نگاتم، کوک ِ کوکم، عاشقانه.."
به یادگار بماند این شب ِ تلخ و سرد و سنگین،
که تو را از من گرفتند و دست هایت را تا همیشه، مال ِ من کردند..
پی نوشت: عکس را با تو و دست هایت، بُر زدم و گرفته شد در پشت ِ بام ِ خانه مان، یک روز ِ سرد ِ آبانی، دلنواز و دلگیر، کنار ِ بادها.
21 بهمن 92
No comments:
Post a Comment