برای کسی که سالها، آرام ترین نگاه ِ تمام ِ جوانی ِ من بود..
به نام خدا
ساده تر از همه ی آنچه که به "آرامش" بها داده ام، نبودنت را ارزش گزاری کرده بودم. ساده تر از هر لحظه ای که می شد به تو گوش دهم، به فراموشی ِ شنیده هایم سهم داده ام. ساده تر از تمام ِ آرزوهایم، یک عمر را از خودم گرفته ام و مُدام و مُدام، آرزوهای نافرجامم را، توی تمام ِ شلوغی های این شهر، رانندگی می کنم..
ساده تر از تمام ِ خاطرات ننوشته ی آن روزها، راه ِ بی انگیزه ی میان بُرهای
آن پارک، آن بستنی فروشی، آن کوچه، آن "اشترودل" ِ خیابان ِ دانشگاه، آن
راه ِ باریک دانشگاه ِ تو تا خودم، آن درختهایی که حالا قد کشیده اند و دیگر نمی
خواهد جایمان را عوض کنیم برای راه رفتن، آن حسّ ِ "دلم ریخت" ِ بعد از
گرفتن دستت، آن خیابان ِ تلخ و طولانی ِ رسیدن به زیرگذر که روز ِ آخر، مرا به
کُما رساند، همه ی همه ی آن درختهای پارک که می توانند نشانی از صدای تو را برای
من زنده کنند، آن گلهای بنفشه، آن عطر ِ عجیب گلهای رنگی ِ انتهای در ِ ورودی، همه
و همه، همه و همه ی آن خانه ها و کوچه ها و مغازه ها و آجرها و خط کشی ها و جدول
ها و ماشین ها، همه و همه، یک به یک، آرامشِ ندیدن ِ اشکهای مرا، به سلامتی ِ نبودن ِ تو - و حتی فرسنگ ها دور بودنت- به
اندوه ِ مرگی، نوش می کنند و من حالا، ساده تر از هرچه که بود، ساده تر از تمام ِ
خاطرات نا نوشته ی آن ساعتها، برای دقیقه های بسیار، گَز می کنم خیابان های چشم بسته از بَر
را و آن پُل، بغضم را، در پیچ ِ گلویم، می شکافد..
روزهاست که بی قرار ترین اتفاق ِ این حوالی، همین لحظه های در آرزوی خواب
ندیدن هایم شده که به چشم های تو و آغوشت و دست هایت و گونه هایت و تمام ِ تقدس ِ
هم بستر نشدن با تو، بَدَل می کند و من، روبروی آینه ی کوچک و قدّی ِ این راهرو،
با آن تاپ رنگی رنگی و شلوارک ِ قرمز، توی آغوش ِ تو، جان می دهم و کسی در گوشم
"با من ازدواج می کنی؟" را زمزمه می کند و من، لبهایش را، ...
کاش آنروز که تمام قد در جانَت، به جان، جان می دادم، تن به تن، همه ی تنت را
ثبت کرده بودم. همین و تمام..
16 بهمن 92
No comments:
Post a Comment