Sunday, February 02, 2014

...و شاید

به نام خدا

















روزهاست که می توانم میان این نبودن ها و نشدن ها و نداشتن ها، تن ها و تنها، کاغذها را هست کنم و به زندگی، مثل صدای برف، بی تفاوت باشم..

مثل ِ سکوت ِ بعد از برف، مثل ِ صدای خش خش راه رفتن روی برف، مثل صدای خرد شدن ِ استخوان هایی که بی رحمانه ترین سرمای این حوالی، به درونشان نفوذ کرده است.

روزهاست که وقتی بارش می گیرم، تمام خورشید را پس می زنم و سرد، تاریک، بی رونق ترین یخ زدگی های دنیا را، نشانه می روم که چه؟ شادی هراس از برخورد خندهای بعدش را، به تماشا بنشینم و شب که می شود، ماه، هرگز نمی داند که تابَش، قرار بی قراری های دست های من می شود و به آشوب، خاکسترنشینِ غمبارِ کولی نشین های این سرزمین می شوم و ...

خو گرفته ام به بوی ناهنجار خون، که تمام هنجارهای بسترم را، دامن می زند به سرفه هایی که سر ِ بی کسی، از میان ِ گریبان ِ من، به عدم سلام می کنند و رنگ چشم هایت، به عمد، هارمونی بی بدیل ِ رنگ هایش می شود که..

که بوم ِ بی فرجام ِ این زندگی، زیبا شود. که هی فلانی، زندگی شاید همین باشد..


  12 بهمن  92

No comments:

Post a Comment