Friday, April 13, 2012

.25


به نام خدا




عزیز ِ دل ِ همیشه ابری ِ من، سلام..
حالا که نشسته ام از این راه ِ دور، برایت این واژه ها را به سخره گرفته ام که مثلا "دلم برات تنگ شده"، تو داری توی آن شهری که همه چیز را از من و تو گرفت، به آرامی راه می روی و می دانم پایت خوب شده و هم"پا"یت، نه. حالا که نشسته ام همه ی این روزهای بی تو بودن را جلوی این عکسی که همین هفته ی پیش برایم فرستاده ای دوره کنم، لبخندت تمام ِ این بغض ِ چند ساله را از من میگیرد و این صدای دریای وحشی، همه ی مرا از چشمانت می رباید..
خواستم بیایم یک هفته مانده به بیست و چند سالگی.. بیست و پنج!سالگی ات برایت از دلتنگی ام و دوری ِ همیشگی ام بنویسم، یادم آمد تنها یک سال را با هم بوده ایم روز ِ تولدت و امسال هم بیا روی همه ی کیک ات، همه ی نبودن های مرا روشن کن و من آنسوی دوربین می نشینم و دانه دانه ی اشک هایت را، فوت می کنم..
بیا امسال بجای آن روز ِ برفی ِ تولدت، همان بیست و پنج فروردین هشتاد و هشت، که تو و من، تمام ِ آن شهر را تا دریا، قدم زدیم، بیست و پنج بار، بودن ِ چشم هایت را برایم جشن بگیر و نبودن ِ دست هایم را که گره شود دور ِ بازوانت، فوت کن.. بیا همه ی آرامش ِ لبخندت را روشن و همه ی دلواپسی هایم را، فوت کن.. بیا امسال بیست و پنج بار، در بیست و پنجمین روز ِ بهار، بوسه های مرا، روی بند بند ِ موهایت روشن و سپیدی گیسوانم را، فوت کن..

عزیز ِ بهاری ِ دل ِ همیشه بیقرار ِ من.. این واژه ها هیچ کدام تاب ِ دوری ندارند وقتی می دانند دلم را سوار ِ همین کِشتی های این اسکله کرده ام و از این راه ِ دور، همه ی هدیه های دنیا را برایت موج موج فرستاده ام، شاید کمی خوشحال تر شود چشم ِ سیاهت که مباد تو را از یاد برده باشم و من به انزوای این واژه ها اسیرم بانو جان.. من به همه ی باکرگی ِ پرده ی نازک ِ قلب ِ تو، مومنم وقتی صدایت، از همین نزدیکی ها می آید و می آیی می نشینی، زانوهایت را بغل می کنی، موهایت خیس همه ی تو را در بر میگیرد و برایم هی می نوازی و شب، سرت را روی شانه های نا امن ِ من می نشاند.. من به همه ی لحظه های اضطراب ِ تو، مسلمانم زیبا..
همه ی عکس هایت را گذاشته ام اینجا روی این میز ِ چوبی و غرق ِ دودها می شود تمام ِ خنده هایت وقتی من به دنبال ِ یک قطره اشک ِ تو، همه ی عکس هایت را می گردم و تو شاید برای بیست و پنجمین ماه، بتوانی یک بار بی من بودنت را به رخم بکشی و من، اینجا، از همین دور ِ آبهای تیره ی دریایِ بینمان،  خودم را غرق ِ لذّت ِ فراقت کنم که یعنی "دلت برام تنگ شده" و می دانم صبور تر از همه ی آرزوهای منی که اینچنین تن به نبودن ِ من دهی..
نازنین ِ دلم، گلم، ... این هفت روز مانده به تولدت را هر شب در انزوای این شمع ها، با تو نجوا خواهم کرد و تو شاید هرشب، صدای دریا را، با خندیدن هایت، به من، ببخشی..


تولدت مبارک هم نفس ِ شکوفه های زندگی من.. تولدت، مبارک.



صبا

No comments:

Post a Comment