Thursday, November 17, 2011

..كنارم هستى و اما


به نام خدا

شال گردن بنفش سوغاتى آيدا را پيچيده ام دور گردنم، عينكم را زده ام بالا روى موهايم و آفتاب تازه درآمده از پشت ابر، از لاى قطره هاى باران روى شيشه، آرام ميخورد روى مژه هايم و كسى آن بيرون ماشين، روبروى من راه مى رود و من اينجا، در انتظار آمدن منشى دكتر نشسته ام و فكر مى كنم چه شباهتى ست بين من 24 ساله و اينهايى كه اينجايند و آفتاب مستقيم ميخورد توى چشمم و تو ميايى دم غروب توى ذهنم كه از پايين در ماشين بلند شدى و در را بستى و روى شيشه ى خاك گرفته ى ماشين نوشتى "دوست.." دارمش را ننوشتى و كوبيدى روى شيشه و رفتى و شكستن مرا نديدى و تمام جاده را، رد نوشتنت مانده بود روى شيشه و من دست مى كشيدم به تار انگشتانت و ميگذاشتم عطر دستانت بشود نفسم و حالا، همه ى اينها به سادگى يك داستان از جلوى چشمانم مى گذرد و من دستم را مى گذارم روى شيشه و سرما تمام وجودم را مى گيرد و ساده نمى شود بى خبر رفتنت را توى حجوم اين سرما، حفاظت كرد

No comments:

Post a Comment