Wednesday, February 20, 2013

..شکست، تمام ِ امید ِ من بود

به نام خدا

یکهو می نشینم روی زمین و عرق سرد می نشیند روی پیشانی ام و فکر می کنم، چه ساده "شکست" خورده ام و چه ساده، خیال های خوش ِ آن شبم، توی چند حرف، بر باد رفته است و فکر می کنم باید گوشی ام را بردارم، شماره ی استاد را بگیرم، و بگویم بهتر است امروز منتظرم نباشد.. بهتر است اصلا هیچکس، هیچ جای دنیا، منتظرم نباشد. بهتر است هیچ کس هیچوقت، هیچ جای دنیا منتظرم نباشد و من ساده، باخته ام.. 

گوشی ام را برمیدارم و شماره ی امیر را میگیرم و پشت ِ بوق های ممتد، اشک صورتم را پُر می کند و فکر می کنم، اگر گوشی را بردارد، فقط یک چیز می پرسم و وقتی گوشی را جواب نمی دهد، آرام اشک هایم را پاک می کنم و سرم را می گذارم روی این بالش و سرم تیر می کشد و می دانم، نمی شود بیش از این چیزی را تنفس کرد و ادامه داد.. می دانم نمی شود بیشتر از این، محکم ماند و احساس شکست نکرد.


باید برای استاد، اس ام اس بزنم. قبل از آن، به فرنوش می گویم که باخته ام. همه چیز، خیلی زیبا، تمام می شود. تمام.
 

No comments:

Post a Comment