Wednesday, February 20, 2013

..وقتی تو گریه می کنی

به نام خدا

عکست که می افتد روی گوشی، دلشوره میگیرم. هنوز دو ساعت نشده که با هم حرف زده ایم، آرام یک "جانم مهدیه" می گویم و از آن طرف، فقط صدای گریه هایت می آید.. فقط صدای هق هق ات می آید و یک "صبا، فرنوش زنگ زد" می شنوم و می توانم تا ته ِ ماجرا را بخوانم.. می گذارم خوب گریه کنی.. هنوز از گریه های صبحت، دو ساعت نگذشته.. می گذارم خوب، گریه کنی و نمی دانستم آمده ای اینجا و چیزی نوشته ای.. نمی دانستم تا کجا شکسته ای.. نمی دانستم..

عکست که می افتد روی گوشی، می دانم پشت ِ خنده هایت، قرار است خبر ِ بد بشنوم.. پیاز ها امروز تند شده اند، صدای بوق ِ ممتد ِ ماشین ها، به صدای گریه ی تو نمی رسند.. من این طرف، آرام روی تراس می نشینم و سرم را بین ِ دستانم میگیرم و تو، وسط ِ آن اتاقک ِ کوچک که امروز صبح نشانم داده ای.. من این طرف، می شکنم، تو آنجا، توی غربت.. من این طرف، نفسم گیر می کند، تو آنجا، بین ِ سرفه هایت..

کاش همه چیز، یک جور ِ دیگر پیش می رفت.. کاش اینجا آفتاب نبود و باران نبود و ونیز نبود و آزادی نبود و خانه ی تو نبود و عکس هایت نبود و صدایت نبود و فقط، من، حالا و اینجا، "خودت" را داشتم و آنقدر توی آغوشم فشارت می دادم که باور کنی می شود یک بار ِ دیگر بلند شد و ساخت.. می شود به "من هنوز امیدوارم" ی که او گفته بود، دل بست.. می شود "امید" داشت.. و "زندگی" کرد.. 




وقتی تو گریه می کنی، شک می کنم به بودنم.. پُر میشم از خالی شدن، کم میشه چیزی از تنم.. بخدا.. بِ خدا..

صبا،
همین 20 فوریه ی لعنتی

No comments:

Post a Comment