به نام خدا
هنوز به غروب ِ روز ِ بعد نرسیده، توی ساعت ِ 16:22 دست و پا می زنم.. هنوز به
غروب ِ فردایش نرسیده، من، هزار بار، توی چشم های تو، گُم می شوم و پیدا، باز و
باز، ... هنوز به غروب ِ امروز نرسیده، من، همین حالا، توی آغوش ِ دیروز ِ تو، غرق
می شوم، دست و پا می زنم، می بوسم، نفس می کِشم، درد می کِشم، عشق بازی می کنم،
فشارت می دهم، تو، تمام ِ من می شوی.. تمام ِ من، می شوی و یک بار ِ دیگر، موهایم،
لابلای انگشت های تو، نفس می کِشند و یک بار ِ دیگر، تنم، غرق ِ تو، می میرد..
"این تویی تو شبای تار، چشماتو روی هم نذار، . . . " و لابلای چشم
های بسته ی تو، جایی برای فرار پیدا می کنم و دست هایت، خَم می کند تمام ِ کمرم
را، می رقصم، می رقصم، می رقصم و کسی آن روبرو، صورت ِ مرا روی بازوهای تو، نقش می
زند و من مست ِ نفس هایت، می رقصم، می رقصم، می رقصم و کسی اینجا، ثانیه ها، روی
لبهایم می ماند و می رقصم و می رقصم و می ر قـ صـ م . . .
سه شنبه، 8 اسفند 91
No comments:
Post a Comment