Monday, September 01, 2014

..وقتی تو گریه می کنی

 به نام خدا














زندگی آشفته ام، به هیچ چیز، آرام نمی شود. ورق های روی میز. کتابهای روی زمین. تصمیم های روی هوا.. زندگی ِ دردناکم، شبیه ِ لحظه های آخر می شود، که خوبم و بد، که با بغض و لبخند، همراه می شوم، که آن جاده، مرگ ِ شادی هایم می شود، که آن خیابان ِ پهن ِ یک طرفه، تلخ ترین خیابان ِ این حوالی می شود.. 

زندگی ِ آشفته ام، توی تاریکی ِ محض ِ رازقی ها، پر پر می شود و من، تنها و آرام، گریه هایم را، به پای غمگین شدن ِ مرغ ِ عشق هایم، قربانی می کنم که شاید پروانه ای، نقشی بیندازد در نگاره های خیس ِ بی تو بودن..

رو به زوال ِ شک و تردید، در بین ِ بودن و نبودن هایم، پُر می شوم از حس ِ خالی ِ تنم.. بی وزن ترین اسارت ِ رها شده در قفس ِ کلافگی ِ ابرهای دل نازک ِ شب، همین ستاره های سوخته ی چشم های من است، که هست..

1 comment:

  1. سلام عزیزم
    خیلی دلم واست تنگ شده
    دوباره بعد از سالهای زیاد غریب به ۱۴ سال خواننده نوشته هات شدم
    با این تفاوت که نه تو میبینی وقتی میخونم و نه من چهره ی تو رو میبینم و نه صدای تورو میشنوم
    دیگه مهدیه ساده و خوش قلب من قلمی داره که من رو حیرت زده میکنه
    قبلا میخوندم که گوش خوبی باشم، که دوست خوبی باشم، که سنگ صبورش باشم
    حالا دوست نازنین من، مهدیه کوچولوی من، با بزرگی تمام
    جوری مینویسه که باید فقط بشینم و ستایش کنم
    دوست داشتم دستت رو میگرفتم
    دوست داشتم دعوتت میکردم به یک دورهم نشستنی
    توی کافه
    ساعات زیادی رو فقط میگذروندیم
    باهم
    خیلی عزیزی
    بشرا

    ReplyDelete