Friday, August 24, 2012

..نمیخوام وقتی تو هستی، آدم ِ آدمکا شم

به نام خدا

یکهو، بغضم ترکیده. یکهو احساس کرده ام عمدی در کار است. یکهو احساس کرده ام باز شده همان ماجرای قبل. یکهو. یکهو. یکهو وقتی دیده ام چه نوشته. یکهو وقتی دیده ام برای همه هست. یکهو وقتی دیده ام انگار نه انگار..

یکهو بغضم ترکیده. مامان و بابا خوابیده اند. دلم میخواهد ماشین را بردارم بروم دم ِ خانه اش، پیاده شوم همه ی دادهایم را یکبار خالی کنم. دلم میخواهد بروم روی شیشه ی ماشینش یک چیزهایی بنویسم. دلم میخواهد بروم جلوی آینه ی اتاقش بایستم، خیلی چیزها بنویسم و خلاص. 

گوشی ام را پرت کرده ام آن طرف. دستم دارد از درد منهدم می شود. سرم بدتر از همه ی اینها، درد می کند. حالا چه فرقی می کند همه ی اینها وقتی دردِ این همه روز بی خبری، تیغ می زند به گلویم..

دلم میخواهد بنشینم مثل ِ بچه ها، برایش نامه بنویسم. بروم بندازم توی صندوق پست. یا بروم بندازم زیر در ِ خانه شان. بروم عین ِ بچه ها، نگاه کنم ببینم می رود بردارد از صندوق پست یا نه. بروم ببینم چطور می نشیند و میخواندش. اصلا میخواندش؟






دستم درد می کند. دستم خیلی درد می کند. میخواهم بروم تسبیحم را بردارم بگیرم دستم. شاید کم شود دردش. شاید هم این بغض ِ لعنتی ِ سر باز کرده، کمی، فقط کمی، رحم و مروّت بفهمد و آرام تر ببارد.

No comments:

Post a Comment