Tuesday, August 21, 2012

..هفت سین

به نام خدا


تمام ِ چراغ ها را خاموش می کنم. مثل ِ هرشب. مثل ِ هرشب چراغ های ذهنم را همراه ِ چراغ های آشپزخانه و راهرو و اتاق خاموش می کنم.. مثل ِ هرشب، کولر را روشن می کنم و سوئیشرتم را می اندازم روی دوشم.. مثل ِ هرشب، می نشینم روبروی عکسش و فکر می کنم این همه تنهایی، تا به همه ی ساعت های رسیدن به آن شب، ادامه خواهد داشت..

یکی دوماهی می شود که دیگر مامان نمی آید این طرف بخوابد. یکی دوماهی می شود که هرشب تنها، تا صبح می نشینم، راه می روم، می روم روی تراس، می خوابم کف ِ زمین ِ آشپزخانه، پناه میبرم به مبل های پذیرایی، ... یکی دوماهی می شود که دلتنگی ام برای تو، با هیچ کدام از اینها، تمام نمی شود..








سرفه هایم بی دلیل و منطق شروع شده اند دوباره. از همان شبی که آن همه آدم کنارم سیگار می کشیدند. دردهایم هم شروع شده اند. دلم سیگار ِ بی امان میخواهد. سیگار، سرما، سپیدی و کمی سکس. همین.

No comments:

Post a Comment