به نام خدا
شیشه های ماشین را داده ام پایین. یکهو آهنگ میرسد روی "بیداری". صدای ضبط را بلند می کنم. حالم خوب است. صورتم خیس ِ اشک می شود. بلند بلند میخوانمش.. دارم میروم دنبال ِ لیلا و راه، امشب، نزدیک تر از همیشه می شود.. می روم یک دور ِ دیگر، دور ِ خیابانها می چرخم که این آهنگ را هی گوش کنم.. دستم را میبرم بیرون از شیشه، یخ می زنم، می خندم.. می خندم.. می خندم..
دستان ِ لرزان ِ یخ زده ام را میگیرد، گرم است، معطر است، گرم می کند دستانم را بین ِ دستانش. آرام می شوم، آرام می شوم، آرام می شوم.. روی نوک ِ پاهایم بلند می شوم، دستانم را می اندازم دور ِ گردنش، محکم تر از همیشه.. مُح کَم تر..
شیشه های ماشین را داده ام پایین و شعر ِ مجسم است برایم این آهنگ، این کلمه ها، این حرفها، این همه خوبی.. شعر ِ مجسم است برای من آن چشم ها..
مثل ِ همیشه پشت ِ در ایستاده بود. در را باز کرد. پِق زدم زیر ِ خنده. درست شبیه ِ دفعه ی اول است. خودش یادش رفته. می خندید. وسط ِ آن نور ِ خوب ِ جلوی آینه، می خندید.. می خندید.. دستانم را انداخته بودم دور ِ گردنش و فکر می کردم هنوز هیچ حسی توی تمام ِ دنیا، رنگ ِ نور ِ این لحظه ی من نیست.. وسط ِ همه ی آن شلوغی ها، وسط ِ همه ی آن شلختگی، هنوز ذوق دارد برای نشان دادن ِ چیزهایی که خریده.. هنوز ذوقش را پیش ِ من خالی می کند. هنوز ساده ذوق می کند و من به همه ی سادگی ِ پاک ِ خنده هایش، مومن می شوم..
گوشی ام را برمیدارم. نمی توانم برایش ننویسم حسم را. نمی توانم شعر را نفرستم. یاد ِ آن روز ِ خوب ِ افطاری می افتم که این آهنگ داشت پخش می شد، من در ذهنم داشتم بین ِ دستانش میرقصیدم.. همیشه بین ِ دستانش می چرخم با این آهنگ.. همیشه و یکهو دیدم دارد می خواندش و پایش را می زند به زمین.. صدایم را آزاد کردم، تنها همخوان ِ لب هایش شدم. می نویسمش، روی اسمش چند ثانیه ای مکث می کنم، خنده ی چشمانش یادم می آید، و انگشت ِ اشاره اش، می خندم و میفرستم.. "نمیدونی کنار ِ تو چه حالی داره بیداری.. بذار باور کنم امشب تو هم حال ِ منو داری.."
دستانم را میگیرد و می کشاندم سمت ِ اتاق.. می خندم.. بلند بلند می خندم از همه ی زورش.. تقصیر ِ من نیست این همه دلتنگی، تقصیر ِ او هم نمی شود. آن اتاق ِ خوب.. آن نگاه ِ خوب تر، امتداد ِ بی سبب ِ پایان می شود انگار.. ایستاده ام روبرویش، فکر می کنم همیشه باید آبی باشد اینجا.. همیشه آبی بوده اینجا. همیشه و من همیشه به آن سبز یِ خوب، وابسته شده ام.. چیزی شبیه ِ یک اتفاق می شود آن هیجان، چیزی شبیه ِ پرواز می شود آن آغوش.. آن، هم آ غو شی ...
به دعاهایم فکر می کنم. به حالم. به خواسته هایش. به خواسته ام. غرق ِ همه ی آن عطر ِ حرم، غرق ِ شانه ی لیلا می شوم که سرم را تکیه گاه شده و اشک هایی که میریزد و چشم هایی که بسته می شود و توی دلم، می لرزد، می لرزد، می لرزد...
+میدونی واسه چی خواستم تو این کارو بکنی؟
-میخواستی آخرین یادگاریم باشه؟
+نه..
-پس چی؟
+ادم دوس داره کسی که عاشقشه این کارو واسش بکنه..
فشارم می دهد. فشارش می دهم. گره ِ کور می شود این عشق. گره گشای ِ من می شود حرفهایش وقتی با دست موهایم را کنار می دهد و آن حجم ِ اشک را پاک می کند و غرق ِ عرق ِ تنم می شود..
دلم سکوت ِ محض می خواهد. دلم خیلی چیزها می خواهد. دلم آن صدای "پَق" و خنده ی دونفره می خواهد. دلم آن لحظه ای که انگشتش را نشانم داد می خواهد. دلم آن حس ِ عجیب را می خواهد.. دلم "باور کردن" می خواهد.. دلم "باور" می خواهد.. تمام شده همه چیز. همه چیز تمام شده و حالا یک شب ِ عطف است. یک نقطه ی بحرانی. مانده بین ِ من و او همه چیز. مانده بین ِ من و نگاهش. بین ِ من و "به جون ِ مهدیه". مانده بین ِ من و "مطمئن بودم این کارو نمی کنم". مانده بین ِ "تو بُردی". مانده بین ِ این همه سکوت ِ من.. مانده بین ِ ترس، اضطراب، آشفتگی، آرامش، آرامش، آرامش، آرامش و هیچکس حق ندارد بگوید اشتباه کرده ام..
پی نوشت: هفده مرداد ِ نود و یک، یک نقظه ی تازه است در زندگی ام. یک نقطه ی پررّنگ. می ماند بین من و خودش. من و خودم. همین..
شیشه های ماشین را داده ام پایین. یکهو آهنگ میرسد روی "بیداری". صدای ضبط را بلند می کنم. حالم خوب است. صورتم خیس ِ اشک می شود. بلند بلند میخوانمش.. دارم میروم دنبال ِ لیلا و راه، امشب، نزدیک تر از همیشه می شود.. می روم یک دور ِ دیگر، دور ِ خیابانها می چرخم که این آهنگ را هی گوش کنم.. دستم را میبرم بیرون از شیشه، یخ می زنم، می خندم.. می خندم.. می خندم..
دستان ِ لرزان ِ یخ زده ام را میگیرد، گرم است، معطر است، گرم می کند دستانم را بین ِ دستانش. آرام می شوم، آرام می شوم، آرام می شوم.. روی نوک ِ پاهایم بلند می شوم، دستانم را می اندازم دور ِ گردنش، محکم تر از همیشه.. مُح کَم تر..
شیشه های ماشین را داده ام پایین و شعر ِ مجسم است برایم این آهنگ، این کلمه ها، این حرفها، این همه خوبی.. شعر ِ مجسم است برای من آن چشم ها..
مثل ِ همیشه پشت ِ در ایستاده بود. در را باز کرد. پِق زدم زیر ِ خنده. درست شبیه ِ دفعه ی اول است. خودش یادش رفته. می خندید. وسط ِ آن نور ِ خوب ِ جلوی آینه، می خندید.. می خندید.. دستانم را انداخته بودم دور ِ گردنش و فکر می کردم هنوز هیچ حسی توی تمام ِ دنیا، رنگ ِ نور ِ این لحظه ی من نیست.. وسط ِ همه ی آن شلوغی ها، وسط ِ همه ی آن شلختگی، هنوز ذوق دارد برای نشان دادن ِ چیزهایی که خریده.. هنوز ذوقش را پیش ِ من خالی می کند. هنوز ساده ذوق می کند و من به همه ی سادگی ِ پاک ِ خنده هایش، مومن می شوم..
گوشی ام را برمیدارم. نمی توانم برایش ننویسم حسم را. نمی توانم شعر را نفرستم. یاد ِ آن روز ِ خوب ِ افطاری می افتم که این آهنگ داشت پخش می شد، من در ذهنم داشتم بین ِ دستانش میرقصیدم.. همیشه بین ِ دستانش می چرخم با این آهنگ.. همیشه و یکهو دیدم دارد می خواندش و پایش را می زند به زمین.. صدایم را آزاد کردم، تنها همخوان ِ لب هایش شدم. می نویسمش، روی اسمش چند ثانیه ای مکث می کنم، خنده ی چشمانش یادم می آید، و انگشت ِ اشاره اش، می خندم و میفرستم.. "نمیدونی کنار ِ تو چه حالی داره بیداری.. بذار باور کنم امشب تو هم حال ِ منو داری.."
دستانم را میگیرد و می کشاندم سمت ِ اتاق.. می خندم.. بلند بلند می خندم از همه ی زورش.. تقصیر ِ من نیست این همه دلتنگی، تقصیر ِ او هم نمی شود. آن اتاق ِ خوب.. آن نگاه ِ خوب تر، امتداد ِ بی سبب ِ پایان می شود انگار.. ایستاده ام روبرویش، فکر می کنم همیشه باید آبی باشد اینجا.. همیشه آبی بوده اینجا. همیشه و من همیشه به آن سبز یِ خوب، وابسته شده ام.. چیزی شبیه ِ یک اتفاق می شود آن هیجان، چیزی شبیه ِ پرواز می شود آن آغوش.. آن، هم آ غو شی ...
به دعاهایم فکر می کنم. به حالم. به خواسته هایش. به خواسته ام. غرق ِ همه ی آن عطر ِ حرم، غرق ِ شانه ی لیلا می شوم که سرم را تکیه گاه شده و اشک هایی که میریزد و چشم هایی که بسته می شود و توی دلم، می لرزد، می لرزد، می لرزد...
+میدونی واسه چی خواستم تو این کارو بکنی؟
-میخواستی آخرین یادگاریم باشه؟
+نه..
-پس چی؟
+ادم دوس داره کسی که عاشقشه این کارو واسش بکنه..
فشارم می دهد. فشارش می دهم. گره ِ کور می شود این عشق. گره گشای ِ من می شود حرفهایش وقتی با دست موهایم را کنار می دهد و آن حجم ِ اشک را پاک می کند و غرق ِ عرق ِ تنم می شود..
دلم سکوت ِ محض می خواهد. دلم خیلی چیزها می خواهد. دلم آن صدای "پَق" و خنده ی دونفره می خواهد. دلم آن لحظه ای که انگشتش را نشانم داد می خواهد. دلم آن حس ِ عجیب را می خواهد.. دلم "باور کردن" می خواهد.. دلم "باور" می خواهد.. تمام شده همه چیز. همه چیز تمام شده و حالا یک شب ِ عطف است. یک نقطه ی بحرانی. مانده بین ِ من و او همه چیز. مانده بین ِ من و نگاهش. بین ِ من و "به جون ِ مهدیه". مانده بین ِ من و "مطمئن بودم این کارو نمی کنم". مانده بین ِ "تو بُردی". مانده بین ِ این همه سکوت ِ من.. مانده بین ِ ترس، اضطراب، آشفتگی، آرامش، آرامش، آرامش، آرامش و هیچکس حق ندارد بگوید اشتباه کرده ام..
پی نوشت: هفده مرداد ِ نود و یک، یک نقظه ی تازه است در زندگی ام. یک نقطه ی پررّنگ. می ماند بین من و خودش. من و خودم. همین..
دوسش داشتم آهنگ بیداری رو
ReplyDeleteنشنیده بودمش
حس خوب داره صداش