به نام خدا
مسیج را میزنم. بلند میشوم بروم سر ِ یخچال، یادم می آید روزه ام. می روم یک دور، دور ِ خانه میچرخم و صدای سیکرت گاردن را از همان دور، می شنوم. برمیگردم توی اتاق. صفحه ی فیس بوک را می بندم که مبادا جواب دهد مسیج را و حالم را بدتر از اینی که هست، کند..
"منو بوس نکن دیگه.. آدم که دوستشو بوس نمی کنه.. ولی:*" عین ِ یک نوار توی ذهنم تکرار می شود. این جمله عین ِ یک نوار توی ذهنم تکرار می شود و هی روی آن بوس ِ آخر می ماند و هی برمیگردد سر ِ خط. دلم میخواهد سرم را چند بار بکوبم لبه ی همین میز. آنقدر بکوبم لبه ی این میز، تا پاره شود. تا خلاص شود.. تا تمام شود..
دلم میخواهد همین حالا و احمقانه، یک تیغ بردارم، همه ی این حماقت ِ چند روزه ام را تمام کنم و برایم مهم نباشد که علی چه فکری می کند، دیگران چه فکری می کنند، او خودش چه فکری می کند.. دلم نمیخواهد دیگر آن صفحه را باز کنم. دلم نمیخواهد بروم ببینم یک چیزهایی نوشته که نباید. خودش هم میداند دارد چه می کند. من هم می دانم. علی هم می داند.
میگرنم به طرز ِ احمقانه ای شروع شد. چند روز بود خوب شده بودم. به همین سادگی خوب شده بودم. فکر می کردم همه چیز دارد خوب پیش میرود. فکر می کردم آنقدری قدرت دارم که همه چیز را تحت کنترل بگیرم. فکر می کردم آنقدر قوی بوده ام این ماهها در ذهنش که بتوانم کمی، فقط کمی، تردید در دلش بیندازم که لازم نیست مرا مثل ِ یک آشغال اینطور بیندازد دور.. "منو بوس نکن دیگه.. آدم که دوستشو بوس نمی کنه.." و اصلا آن آخر ِ جمله اش را بیخیال، همین دو جمله، یعنی تمام. یعنی همه چیز تمام.
هادی راست می گفت. من فقط میتوانم تصمیم بگیرم. اینکه آن اتفاق بیفتد یا نه، دست ِ هزار و یک اتفاق ِ دیگر است. من فقط میتوانم پنجاه درصد ِ خودم را حل کنم. پنجاه درصد ِ من، تلاش بود. خودم بودن بود. خیلی چیزها بود. آن گوشواره ها بود حتی. آن مانتو بود. آن خوب بودنم بود. خندیدنم بود. اما می دانی؟ همه ی اینها نباید میبود. باید نمیبودم. نباید باشم. نمی شود باشم. اصلا همه چیز روی این "نـ" لعنتی میچرخد همیشه. همیشه. همیشه و من فکر می کنم حالا، همین حالا، بهترین لحظه است برای خیلی چیزها. برای اینکه من حرفم را به او زده باشم. جوابش مهم نباشد که او هیچوقت اینجور وقتها جواب نمی دهد. که من حرفم را زده باشم، اینها را نوشته باشم و بعد بروم خیلی ساده، مُردن را امتحان کنم که یعنی، این نبودن، یعنی همان که تو میخواستی.
کاش هیچوقت، سال تحویل نمیشد.
مسیج را میزنم. بلند میشوم بروم سر ِ یخچال، یادم می آید روزه ام. می روم یک دور، دور ِ خانه میچرخم و صدای سیکرت گاردن را از همان دور، می شنوم. برمیگردم توی اتاق. صفحه ی فیس بوک را می بندم که مبادا جواب دهد مسیج را و حالم را بدتر از اینی که هست، کند..
"منو بوس نکن دیگه.. آدم که دوستشو بوس نمی کنه.. ولی:*" عین ِ یک نوار توی ذهنم تکرار می شود. این جمله عین ِ یک نوار توی ذهنم تکرار می شود و هی روی آن بوس ِ آخر می ماند و هی برمیگردد سر ِ خط. دلم میخواهد سرم را چند بار بکوبم لبه ی همین میز. آنقدر بکوبم لبه ی این میز، تا پاره شود. تا خلاص شود.. تا تمام شود..
دلم میخواهد همین حالا و احمقانه، یک تیغ بردارم، همه ی این حماقت ِ چند روزه ام را تمام کنم و برایم مهم نباشد که علی چه فکری می کند، دیگران چه فکری می کنند، او خودش چه فکری می کند.. دلم نمیخواهد دیگر آن صفحه را باز کنم. دلم نمیخواهد بروم ببینم یک چیزهایی نوشته که نباید. خودش هم میداند دارد چه می کند. من هم می دانم. علی هم می داند.
میگرنم به طرز ِ احمقانه ای شروع شد. چند روز بود خوب شده بودم. به همین سادگی خوب شده بودم. فکر می کردم همه چیز دارد خوب پیش میرود. فکر می کردم آنقدری قدرت دارم که همه چیز را تحت کنترل بگیرم. فکر می کردم آنقدر قوی بوده ام این ماهها در ذهنش که بتوانم کمی، فقط کمی، تردید در دلش بیندازم که لازم نیست مرا مثل ِ یک آشغال اینطور بیندازد دور.. "منو بوس نکن دیگه.. آدم که دوستشو بوس نمی کنه.." و اصلا آن آخر ِ جمله اش را بیخیال، همین دو جمله، یعنی تمام. یعنی همه چیز تمام.
هادی راست می گفت. من فقط میتوانم تصمیم بگیرم. اینکه آن اتفاق بیفتد یا نه، دست ِ هزار و یک اتفاق ِ دیگر است. من فقط میتوانم پنجاه درصد ِ خودم را حل کنم. پنجاه درصد ِ من، تلاش بود. خودم بودن بود. خیلی چیزها بود. آن گوشواره ها بود حتی. آن مانتو بود. آن خوب بودنم بود. خندیدنم بود. اما می دانی؟ همه ی اینها نباید میبود. باید نمیبودم. نباید باشم. نمی شود باشم. اصلا همه چیز روی این "نـ" لعنتی میچرخد همیشه. همیشه. همیشه و من فکر می کنم حالا، همین حالا، بهترین لحظه است برای خیلی چیزها. برای اینکه من حرفم را به او زده باشم. جوابش مهم نباشد که او هیچوقت اینجور وقتها جواب نمی دهد. که من حرفم را زده باشم، اینها را نوشته باشم و بعد بروم خیلی ساده، مُردن را امتحان کنم که یعنی، این نبودن، یعنی همان که تو میخواستی.
کاش هیچوقت، سال تحویل نمیشد.
با همه ی وجودم می فهمم این رو. این یعنی «همان که تو میخاست» نه بیشتر؛ نه کمتر
ReplyDeleteوقتی اومدم بلاگت داشتم این وبلاگ رو میخوندم. عاشق ِ آهنگشم. که دیدم صداها قاطی شد و آهنگ وبلاگ تو هم هست
ReplyDeletehttp://hoseinnorouzi.blogfa.com/