به نام خدا
حالم داشت از خودم بهم میخورد. از این همه ساده بودنم. از این همه اعتماد. حالم داشت بهم میخورد از این کار که مُدام و مُدام تکرار می شد. فقط آدمهایش عوض می شدند. فقط نقش ها و نقشه هایشان عوض می شد. فقط نوع برخوردشان عوض می شد. خود ِ کار، نفس ِ کار، همان بود. همه شان همین کار را می کردند. همه شان.
حالم داشت از خودم بهم میخورد. یک اس ام اس برای ا. زدم شاید آرام شوم. فایده ای نداشت. او هم درگیر ِ این بازی شده بود یک بار. میخواست بفهماند از سر ِ نگرانی و معرفت است. گند زده بود آن شب به همه ی خنده هایم. زنگ زد. زنگ زدم. آخر ِ سر یادم رفته بود که اصلا از چه ناراحت بودم. وقتی خوابیده بودم چند جمله از ذهنم رد شده بود مُدام و مُدام.. "اينايى كه وقتى بهشون اعتماد ميكنى و از غمات بهشون ميگى، نگرانت ميشن و برا تموم شدن نگرانيشون به هر درى ميزنن حتى گفتن غمات به بقيه، همونايين كه مجبورت ميكنن نقاب بزنى تا حداقل ديگه كسى بخاطر نگرانياش، رازهاتو به كسى نگه." و رفته بودم نوشته بودمش. بی فکر ِ اینکه هرکسی چه فکری می کند. بی فکر ِ اینکه اصلا یکی از آنهایی که اعصابم را ریخته بهم، آنجا نیست. بی فکر ِ اینکه نکند کسی به خودش بگیرد. بی فکر ِ اینکه من نامردترین آدم ِ روی زمینم که حالم بهم میخورد وقتی میبینم کسی نگرانم می شود و به کسی می گوید و می نشینند برای خوب شدن ِ من فیلم و سیانس در می آورند و مگر خوب بودن ِ یک آدم، می شود به قیمت ِ خیلی چیزهای بعدش تمام شود؟
اعصابم کـ..ی شده. اعصابم خیلی کـ..ی شده و فکر می کنم هر لحظه ممکن است گوشی ام را بردارم، شماره شان را بگیرم، دهانم را باز کنم و به هر قیمتی که شده، همه ی آن لحظه ها را به رویشان بیاروم و فاتحه ی همه ی دفعه های دیگری را که فکر می کردم هر کدام جداجدا حالم را می دانند و سعی می کنند تا خوب شوم، بخوانم. چرا واقعا فکر نکردند که ممکن است من تعمیم دهم این کار را به همه ی کارهاشان؟ چرا فکر نکردند که اعتماد ممکن است بشود تنفر؟ چرا؟
شب ِ عید است مثلا. هنوز عید اعلام نکرده اند. فرقی هم نمی کند. با علی شیروی چت کرده ام. حس ِ خوب داده است مثل ِ همیشه. با امیر چت کرده ام و دغدغه ی فردایم را گفته ام. به لیلا اس ام اس زده ام و جواب نداده است. برای الهه وال پست گذاشته ام و یک جمله گفته است و تمام. غزاله آمده بود پنج دقیقه ای دیدمش. مامان و بابا رفتند ختم و برگشتند و حالا دارند شام میخورند و اینجا فقط منم تنها، و خاموش چراغم.
حالم داشت از خودم بهم میخورد. از این همه ساده بودنم. از این همه اعتماد. حالم داشت بهم میخورد از این کار که مُدام و مُدام تکرار می شد. فقط آدمهایش عوض می شدند. فقط نقش ها و نقشه هایشان عوض می شد. فقط نوع برخوردشان عوض می شد. خود ِ کار، نفس ِ کار، همان بود. همه شان همین کار را می کردند. همه شان.
حالم داشت از خودم بهم میخورد. یک اس ام اس برای ا. زدم شاید آرام شوم. فایده ای نداشت. او هم درگیر ِ این بازی شده بود یک بار. میخواست بفهماند از سر ِ نگرانی و معرفت است. گند زده بود آن شب به همه ی خنده هایم. زنگ زد. زنگ زدم. آخر ِ سر یادم رفته بود که اصلا از چه ناراحت بودم. وقتی خوابیده بودم چند جمله از ذهنم رد شده بود مُدام و مُدام.. "اينايى كه وقتى بهشون اعتماد ميكنى و از غمات بهشون ميگى، نگرانت ميشن و برا تموم شدن نگرانيشون به هر درى ميزنن حتى گفتن غمات به بقيه، همونايين كه مجبورت ميكنن نقاب بزنى تا حداقل ديگه كسى بخاطر نگرانياش، رازهاتو به كسى نگه." و رفته بودم نوشته بودمش. بی فکر ِ اینکه هرکسی چه فکری می کند. بی فکر ِ اینکه اصلا یکی از آنهایی که اعصابم را ریخته بهم، آنجا نیست. بی فکر ِ اینکه نکند کسی به خودش بگیرد. بی فکر ِ اینکه من نامردترین آدم ِ روی زمینم که حالم بهم میخورد وقتی میبینم کسی نگرانم می شود و به کسی می گوید و می نشینند برای خوب شدن ِ من فیلم و سیانس در می آورند و مگر خوب بودن ِ یک آدم، می شود به قیمت ِ خیلی چیزهای بعدش تمام شود؟
اعصابم کـ..ی شده. اعصابم خیلی کـ..ی شده و فکر می کنم هر لحظه ممکن است گوشی ام را بردارم، شماره شان را بگیرم، دهانم را باز کنم و به هر قیمتی که شده، همه ی آن لحظه ها را به رویشان بیاروم و فاتحه ی همه ی دفعه های دیگری را که فکر می کردم هر کدام جداجدا حالم را می دانند و سعی می کنند تا خوب شوم، بخوانم. چرا واقعا فکر نکردند که ممکن است من تعمیم دهم این کار را به همه ی کارهاشان؟ چرا فکر نکردند که اعتماد ممکن است بشود تنفر؟ چرا؟
شب ِ عید است مثلا. هنوز عید اعلام نکرده اند. فرقی هم نمی کند. با علی شیروی چت کرده ام. حس ِ خوب داده است مثل ِ همیشه. با امیر چت کرده ام و دغدغه ی فردایم را گفته ام. به لیلا اس ام اس زده ام و جواب نداده است. برای الهه وال پست گذاشته ام و یک جمله گفته است و تمام. غزاله آمده بود پنج دقیقه ای دیدمش. مامان و بابا رفتند ختم و برگشتند و حالا دارند شام میخورند و اینجا فقط منم تنها، و خاموش چراغم.
No comments:
Post a Comment