Monday, August 13, 2012

..منم و گریه ی ممتد ِ نصف ِ شب و دوباره دلم


به نام خدا

بی خوابی زده به سرم و هوا سرد است. بدنم سرد است. دستانم سرد است. دلم، سرد است.. موهایم خیس و صورتم خیس و چشم هایم خیس و دستانم خیس و سرما می آید می رود لای همه ی این خیسی ها.. می آید می رود می نشیند آنجا، به من و این همه نبودن ِ تو، می خندد..
می خندد زندگی ِ من. می خندد عشق ِ من. می خندد جان ِ من. به این همه دلتنگی ِ بی امان ِ من، به این همه بی طاقتی ِ من، به این همه راه رفتن ِ من خلاف ِ جهت ِ ریل ها، که یعنی نمیخواهم از تو دور شوم، می خندد. 

این سرما، تا ابد، به تنیده شدن ِ دست هایم دور ِ خیال ِ ابدی ِ تن ِ تو، می خندد. این سرما، تا بی نهایت، به لبخندهای من وقتی لب های تو یادم می آید، می خندد.. این سرما، "زوره..."، "عشق ِ تو زوره" و من نمی دانم کجا افتادم در پهنه ی عمیق ِ صدای تو و هنوز یادم می آید وقتی آن سِن را بالا و پایین می رفتی، از دور نگاهت می کردم و بار ِ دوم بود که می دیدمت و تو هرگز نمی دانستی بین ِ همه ی آن آدمها، یک نفر، بی تاب ِ گرفتن ِ دست ِ تو شده و کسی سمت ِ راست ِ من نشسته بود و دستم را می فشرد که "تو" نبودی..

تو هرگز نمی دانستی آن روز، با آن پیراهن ِ مشکی، با آن دست به سینه ایستادنت، با آن نگاه ِ آرامت، با متانت ِ چشم هایت، دل ِ کسی را که دلدار ِ کسی بود، لرزاندی.. که من را، نشانده بودی روبرویش، از تو حرف بزنم. اسمت را بنویسم. چهار حرف ِ اسمت را از اول تا آخر، دوره کنم و منحنی هایش را شبیه ِ ابروهایت ترسیم کنم و نقطه هایش چشم هایت باشد.. چشم، های ، لع، نتی ِ ، تو.

بی خوابی زده به سرم مهربان. بی خوابی آمده اینجا بین ِ همه ی اس ام اس های تو نشسته، یکی یکی شان را با تاریخ و زمان و مکان، دوره می کند برایم و فکر می کنم محال بود این عشق. محال بود این دل دادن ِ من. محال شد دلبستگی ِ تو. که تو نمی توانستی. که تو نباید و این وسط، چیزی، تمام شد بین ِ آغوش ِ بسته ی هردومان و روی شانه های تو و من تمام ِ تو را بین عریانی ِ یک احساس، می فشردم و خیس اشک هایم، داغ می ماند روی تنت. 

شیشه ی قطار را می کشم تا انتها پایین. نفسم کم آمده. داد می زنم. داد می زنم. ایستاده ام در آخرین واگن ِ قطار، ایستاده ام و تمام ِ دور شدنم از تو را داد می زنم. تمام ِ این درهای بسته را داد می زنم. تمام ِ این جدایی را داد می زنم. ایستاده ام تمام ِ دل شکستگی ام را داد می زنم. تمام ِ این پنج ماه را داد می زنم. تمام ِ دردم را داد می زنم. تمام ِ انتظارم برای رسیدن مرگ را داد می زنم. تمام ِ سکوتم را داد می زنم. ایستاده ام اینجا و از آخرین پنجره ی قطار، تمام ِ چشم های تو را داد می زنم. تمام ِ آغوش ِ تو را داد می زنم. تمام ِ دستت، تمام ِ حسّت، تمام ِ بغضت، تمام ِ این تقدیر ِ نانوشته را داد می زنم.. تنها چند ماه مانده تا همه چیز تمام شود، من همه ی روزهای گذشته از اول فروردین را، داد می زنم جان ِ شیرینم..








این جاده، جنگل ندارد. این جاده آب ندارد. این جاده نفس ندارد. این جاده هوا ندارد. این جاده خاطره ندارد. این جاده زندگی ندارد. این جاده، تو را، ندارد. این جاده بی من، تو را ندارد. این جاده، مرا بی آغوش ِ تو، ندارد. این جاده ابتدا و انتها ندارد. این جاده، راه ندارد..

21 مرداد 91

No comments:

Post a Comment