به نام خدا
فکر می کنم آنقدری خوب می توانستم باشم که حالا، توی این دقایق، آرامش ِ آغوشش یادم بیاید و اینکه من همیشه چشم هایم بسته است و همیشه شرم، می آید توی دلم از همه ی واژه ی "خیانت" و من همیشه، چشم هایم را می بندم، تا مباد که چشمانش را از یاد برده باشم..
فکر می کنم من دست هایم را، همینقدر آرام می توانستم بیندازم روی شانه هایش بجای آنکه تمام ِ وجودم راگره بزنم به دلواپسی هایم و فشار دهم همه ی مهربانی اش را.. من می توانستم، می می توانم، همه ی خوبی ام را، پیوند بزنم به چشم هایش وقتی می خواهد که نگاهش کنم و فکر می کنم یک روز، می توانم آرام نفس بکشم و یک روز ِ دیگر، حتما، او را آرام خواهم کرد.
حالم خوب هست و نیست. فکر می کنم این واژه های ناخوانده، باید روزی تمام شوند و من فکر می کنم باید همین حالا بنشینم و همه ی درسم را تمام کنم و من فکر می کنم باید همین حالا قبل از درسم بنشینم همه ی دیروز را، آن بوسه های سریع، آن سه تار زدن ِ خوب، آن آغوش ِ آرام را، بنویسم جایی و یادم بماند، دیروز، 20 دی 1390 بود.
من خوبم و فکر می کنم باید خوب تر از این ها باشم و دلم هیچ چیز نمی خواهد دیگر در این دنیا، جز اینکه همه ی این سالها بگذرد و همه چیز بگذرد و همه چیز، بیشتر بگذرد و کاش یک شب، اواسط ِ همین ماه، دل ِ من، غروب کند.
فکر می کنم آنقدری خوب می توانستم باشم که حالا، توی این دقایق، آرامش ِ آغوشش یادم بیاید و اینکه من همیشه چشم هایم بسته است و همیشه شرم، می آید توی دلم از همه ی واژه ی "خیانت" و من همیشه، چشم هایم را می بندم، تا مباد که چشمانش را از یاد برده باشم..
فکر می کنم من دست هایم را، همینقدر آرام می توانستم بیندازم روی شانه هایش بجای آنکه تمام ِ وجودم راگره بزنم به دلواپسی هایم و فشار دهم همه ی مهربانی اش را.. من می توانستم، می می توانم، همه ی خوبی ام را، پیوند بزنم به چشم هایش وقتی می خواهد که نگاهش کنم و فکر می کنم یک روز، می توانم آرام نفس بکشم و یک روز ِ دیگر، حتما، او را آرام خواهم کرد.
حالم خوب هست و نیست. فکر می کنم این واژه های ناخوانده، باید روزی تمام شوند و من فکر می کنم باید همین حالا بنشینم و همه ی درسم را تمام کنم و من فکر می کنم باید همین حالا قبل از درسم بنشینم همه ی دیروز را، آن بوسه های سریع، آن سه تار زدن ِ خوب، آن آغوش ِ آرام را، بنویسم جایی و یادم بماند، دیروز، 20 دی 1390 بود.
من خوبم و فکر می کنم باید خوب تر از این ها باشم و دلم هیچ چیز نمی خواهد دیگر در این دنیا، جز اینکه همه ی این سالها بگذرد و همه چیز بگذرد و همه چیز، بیشتر بگذرد و کاش یک شب، اواسط ِ همین ماه، دل ِ من، غروب کند.
من فكر ميكنم بايد بنويسم تمام لحظاتي را كه بايد با تو مي بودم و به تنهاي در كنج اتاق با ياد تو سر كردم، تمام لحظاتي را كه لحظه لحظه شان عمري بر من گذشتند، لحظه لحظه شان عمري سراسر غم و سختي بر من گذشتند، هر لحظه پيرتر، هرلحظه شكسته و درمانده تر بي ياد تو، بي روي ماه تو، بي دستان تو در دستانم، لحظاتي كه هرلحظه شان حتي آنگاه كه در جمعي بودم چون صد سال تنهايي بر من گذشتند، لحظاتي كه...
ReplyDeleteصد سال تنهایی..
ReplyDelete