به نام خدا
مینا که تلفن را قطع کرد، سرم را گذاشتم روی لپ تاپ و احساس کردم، نفسم خیلی سخت، می رود پایین.. اتاق گرم بود و من احساس کردم سرما دارد بی تاب می کند دستانم را و احساس کردم قلبم بین تپیدن و نتپیدن بالا و پایین می رود و حس کردم شاید همه اش شبیه خواب است و شاید همه اش بیشتر از یک خواب است و اصلا یکهو یادم آمد که گرگان، یعنی میثم!.. که گرگان یعنی همه ی آن پنج روز و گرگان یعنی آن بیمارستان و بخدا من فیلم بازی نمی کردم..
مینا که تلفن را قطع کرد توی سرم فقط یک جمله می چرخید که گفته است "داره دروغ میگه و چاخان می کنه و هیچیش نیست" و من هی سعی می کردم فراموش کنم گوینده ی آن جمله که بوده و من هی فکر میکردم هوا چرا سرد شده و وقتی از مهسا پرسیدم که "هوا سرده؟" و گفت "نه مهدیه کاملا گرمه اتاق" و من بسته ی بیسکوئیت ِ پتی بور را برداشته بودم که حالت تهوعم رفع شود، احساس کردم روی زمینم و دارم بالا می آورم و احساس کردم چقدر می لرزم بی اینکه فهمیده باشم چه شده و انگار که روزها بود بغضم را نگه داشته بودم که یعنی من دیگر نمی خواهم بروم آن جاهایی که قبلا رفته ام و نمی خواهم تکرار کنم همه ی آنها را بدون ِ میثم و نمی خواهم تکرار کنم این تنهایی را بی کسی که باشد که نیست و چه بر سرم آمده بود، نمی دانم..
فاصله ی تلفن ِ مینا تا وقتی من رفتم توی حیاط و سعی کردم شماره ی علی را بگیرم، زیاد نشد اما من شکسته بودم همه ی آن بغض را و فکر می کردم حالا دیگر توی این غربت یک نفر هست که بتوانم گریه ام را پیشش را خالی کنم و انگار اصلا نمی خواست چیز ِ زیادی بگویم.. همین که گفتم "مهدیه ام" انگار همه ی دنیا آمد همان وسط و من ترکیدم.. هیچ چیز نشده بود، من حالم خوب بود، هوا خوب بود، آبان، خوب بود..
حالا که اینها را می نویسم، ساعت ها از آن خطوط ِ بالا گذشته است و من نشسته ام اینجا پشت ِ میز ِ انجمن و رضا درست همین نزدیک ِ من نشسته است و صابر آن طرف ترش و من خوبم و نفسم خوب بالا می آید و خوشحالم که رضا هست، که خوبی هست، که دوستی مان هست، که آشتی کرده ایم، ... که اینجا، خوب شده است و مرتب است و ما خوبیم و خدایا، چه آمده بر سرم که این همه روی "نرفتن" می چرخد همه چیزم.. یک روز ِ خوب، می آید. به همین زودی.
چهارشنبه، 27 مهر 90
No comments:
Post a Comment