Sunday, October 16, 2011

..تو قهوه ت، فال ِ من نیست و

به نام خدا 

حلقه را که به زور چرخاندم توی دستم، تا برود آن انتهای تپل ِ انگشتانم، به خیلی چیزها فکر کردم.. همیشه همین فکرها می آید توی سرم. به صوفی نشان دادم دستم را. مثل ِ دختر بچه های کوچک که وسایل بزرگترها را استفاده می کنند، من هم حلقه دستم کرده بودم و همه چیز توی ذهنم می گذشت برای نوشتن.. 


من حلقه دستم کرده بودم و فکر می کردم چقدر آن عکس عمدی بود و حتی این عکس هم، عمدی تر.. اما فرقی نمی کرد. من آن شکلی نبودم. این شکلی هم نیستم. در تمام ِ عمرم، برای کسی که دوستش داشتم، یک بار لاک زدم. آن هم لاک ِ صورتی ِ کمرنگ. حتما هم نفهمید. مثل ِ همان یک باری که احمقانه آرایش کردم.. 


حالا که خوب فکر می کنم، دختر گونه نبوده ام هیچوقت. انگشتر دستم نمی کردم. آرایش نمی کردم. به خودم نمی رسیدم. اما همیشه لباس هایم مرتب بود، همیشه لباس هایم سِت بود. همه چیزم سِت بود. همیشه مراقب بودم به او بیایم. به خودم بیایم.. من امشب فقط یک حلقه ی واقعی دستم کرده بودم و احساس کردم چقدر فاصله گرفته ام از زنانگی ام، از بودنم، از همه چیز و چقدر ساده می شود همه ی اینها را توی یک عکس نشان داد و  می شود همه ی اینها را توی چند خط نوشت و از آن عبور کرد و نفهمید و ...


امشب، حالم خوب نیست. حالم خوب بود. اما حالا نیست. وقتی حرف می زنم از او، و هیچ کس نمی فهمد چه می آید سر ِ دلم با خنده هایم، یعنی، من خیلی تنهام و وقتی همه به چشم ِ یک "خودآزار" به من نگاه می کنند، یعنی من اصلا نباید حرفی بزنم و من امشب، یک چیزهایی را خواندم که نباید و فکر می کنم چقدر همیشه تنها، به مسائل نگاه کرده ام و بیشتر از همه ی اینها، چقدر دیشب، گریه کردم و چقدر احساس کردم باید خوشبخت می بودم و باز یاد ِ آن آغوش عجیب و آن اتاقی که درش به نور باز می شد و گرم بود و خوب بود و آن همه خاطره افتادم و آن شب ِ آخر توی یزد و آن همه گریه ای که احساس می کردم تمام ِ آن چند روز مانده بود توی گلویم که یعنی "من خوبم" و مِهدی که آنشب پای آتش تلاش می کرد مرا آرام کند که یعنی "ما هستیم" و خدایا، من امشب، بلیط ِ کنسرت ِ احسان خواجه امیری را رزرو کرده ام که یعنی "من زنده ام" و حالم خوب نیست و خوب نیست و خوب.. نیست..

No comments:

Post a Comment