Friday, October 07, 2011

..تیک، تاک

به نام خدا

 با من فرار گذاشته بودی، ساعت 2 نشده، بازگشته باشی، نشسته باشی روی زمین ِ بی فرش ِ اتاق و موزائیک ها، همه ی گرمای تو را، سرد کند.. قرار گذاشته بودی هنوز ظهر نشده، آمده باشی و حصیر انداخته باشی و ناهار ِ نیم خورده و نخورده ات را، سر جمع ِ همه ی این سالها کنی و دل ِ بی درمانت، اینجا، کنار ِ همین کلمه ها، آرام بگیرد..
ساعت از 2 گذشت و تو آمدی و خسته تر از همیشه و نه تاپ ِ صورتی ات را عوض کردی، نه شلوار ِ طوسی ات را.. افتادی روی زمین.. من داشتم تو را می دیدم و از آن سمت ِ دریا، همه ی نسیم های دریا را با فوج ِ کبوتران برایت می فرستم و ...
سلام..
سلام زیبا؛ حالا که برایت می نویسم، تو آرام نشسته ای روبروی من و از همه و همیشه و هیچ و هرگز حرف می زنیم و من سرم را  می اندازم پایین و این واژه ها را تند تند وصل می کنم به جمله ها و فکر می کنم یکی از همین روزها لو می رود همه ی این سر ِ هم بندی هایم و بو می کشی همه ی بهم ریختگی های مرا و باور کن نمی خواستم به اینجا برسیم.. به اینجا که تو آنقدر دور باشی که ابرهای آسمان هایمان دور باشند و خورشبد اینجا همیشه دیرتر از تو، برود توی دریا و نور همیشه اینجا بیشتر باشد و خوشی همیشه آنجا کمتر و من فکر می کنم این همه حدس ِ من، به هیچ جای دنیا نمی رسد و تو هی بلند می شوی و می روی و آب می خوری و همیشه اینجا، من تشنه تر از تو می نشینم و می نویسم تا بمانی..
از تو می نویسم و همه ی بی فرجامی هایت و این پرده های سرخ، همه ی گرمای دستان ِ تو را به من می بخشد و آن رز های پشت ِ سر ِ تو، همه ی خواب های دنیا را، به چشمان ِ من و من باز و باز و باز، همه ی دنیا را با چشمان ِ او می بینم و حافظ را ورق می زنم بین ِ چشمانم و صبوری می کنم و تو آن طرف، برایم، از همه ی آن روزمرگی ها می گویی و من.. هی نفس ِ عمیق و هی نفس های عمیق و هی گفت و شنودهای کودکی ِ شاعرانه ی دستانم..






ساعت از 2 گذشته است و تو خوابیده ای روبروی من و من، فکر می کنم سالهاست که از ساعت ِ 2 گذشته است و من خوب یاد گرفته ام، 24 بار ِ دیگر بشمارم تا تو..

No comments:

Post a Comment