به نام خدا
سر ِ پیچ، به هیچ جا و هیچ کس نرسیده، ماشین را نگه می دارم و حس می کنم، تمام ِ درد ِ کمرم می آید توی گلویم.. آرام گیر می کند بین ِ نفس هایم و من هی رهایش می کنم و حس می کنم، چه ساده می شود توی یک صبح ِ نه چندان ِ سرد ِ مهرماه، تنها ایستاد سر ِ یک پیچ ِ بی پیچ و همه ی فرط ِ تنهایی را، ریخت روی سنگ های خیابان و از مهتاب ِ شب، داغش را به ارث برد و صبح را شروع کرد..
به گوشی ِ نیاورده ام، فکر می کنم و باورم می شود فاصله ی روزهای عاشقی تا این روزهای تنهایی، کمتر از سه سال است و انگار که هنوز صبح های آن پاییز ِ لعنتی است و من هر روز صبح، هر طور که شده، با جمله ای جدید، که از ده هزار کیلومتر آن طرف تر برایم می فرستد، بیدار می شوم و هر روز صبح، خوب و آرام می روم همانجایی که با هم قرارش را گذاشته ایم و تا ظهر که برمیگردم خانه، همه ی اتفاقات را مرور می کنم و می آیم می نشینم اینجا، همه را برایش تند تند تعریف می کنم و حالا، ظهر می شود و من ساکت و آرام راه می روم و کارهای خانه را، انجام می دهم..
به گوشی ِ نیاورده ام، و به آدم های نداشته ام، فکر می کنم و فکر می کنم هیچوقت اندازه ی همه ی این زندگی تنها نبوده ام و حقش را ندارم بگویم و حقش را ندارم، شب که می خواهم بخواهم، "شب بخیر خانوم" بشنوم و حقش را ندارم "خسته نباشی خانوم" بشنوم و حقش را ندارم بنشینم مثل ِ بچه های دو ساله، غر بزنم و مثل ِ حالا، توی این اتاق ِ لعنتی که دلم می خواهد در و دیوارش را خرد کنم و شیشه هایش را بشکنم، بلند بلند گریه کنم و احساس کنم خستگی ِ این چند روز، فقط با این گریه ها در می رود و احساس کنم مامان هیچوقت نمی فهمد ظلمی که کرد، خیلی بدتر از آن ظلمی بود که توی آن استخاره ی لعنتی آمده بود و من دلم می خواهد، همه ی وجودم را مثل ِ سرم، بکوبم توی دیوار و دلم می خواهد سر ِ همه ی آنهایی که به من، حسادت می کنند داد بزنم که این زندگی ِ لعنتی، حسادت ندارد!...
حالم خوب نیست و سرم را یاد گرفته ام توی دیوار بزنم و می زنم و دستانم را می کوبم روی زمین تا از درد، بی حس شود و مشت هایم، خوب می نشینند روی پاهایم و همین گوشه ی دیوار، می افتم روی زمین و خالی می شود همه ی فریادهایم و آخ که چقدر نبودنش حس می شود..
No comments:
Post a Comment