به نام خدا
پرده ی سرخ ِ اتوبوس را داده ام کنار و فکر می کنم، کیلومتر کیلومتر ِ این جادّه، زیر ِ این نور و این گرما، که بوی پاییز نمی دهد، بوی بودن نمی دهد، بوی رفتن نمی دهد، زیر ِ بوته هایی که سبز مانده اند تا دوباره دست ِ تو بیتوته کند زیر ِ برگهایشان، شهادت می دهند همه ی رگبار ِ قلم ِ مرا..
پرده ی سرخ ِ اتوبوس را کشیده ام تا انتها کنار، تا مبادا سرخی ِ آن رنگ های بوم ِ رنگی رنگی مان یادم بیاید و خودم را در دوری ببینم و تو را در رفتن و خودم بخوانم از همه ی ناخوانده های این زندگی و خودم، فقط تنها خودم، برای خودم دست بزنم و هورا بکشم و از آتش ِ سرخ ِ درون، بیرون بیایم و این وسط نه به پرنده ها فکر کنم، نه به بال هایشان، نه به تنهایی ِ تو، نه به آرامش..
نه زیبا؛ جایی برای هیچ فکری نمی ماند توی این رنگ های پاییز که گیج و گُم ماندند نزدیکی ِ کرمان و طعم ِ دارچین ِ آن کیک، ماند در خاطره ی رقص ِ پای من، بی تاب و بی قرار کنار ِ دست های تو و خنده هایت و اینجا، همه ی درختها، سرفرازند و سبز و پاییز، اینجا که می رسد حواس جمع می شود و یادم می آورد طعم ِ این بیسکوئیت ها توت فرنگی است و این روزها مهر است و اینجا، جایی نزدیک ِ شهر ِ درهم و برهم ِ توست و این جای خالی، جای تو نیست و مانده تا پُر شود این دوری ِ مفرط و تو می گذاری من همین جا بمیرم و نمی توانم و نمی دانم و این فاصله ی رنگ ِ نجیب ِ چشم هایت را تا دریا، چطور پُر کنم و زخمم را دستاویز ِ کدام شن زار کنم تا قدم هایم تاب بیاورد؟...
دیر شده است برای گرفتن ِ دستانت و پاهایم تاب می آورد همه ی این رفتن را و این لانه های کوچک، نمی تواد گزند ِ نرفتن باشد و هر چقدر هم که سخت، این مرگ، بی وقت و آهسته نیست و به اوج می رسد و می ریزد و هیچ جا نمانده برای ِ چشم های من و همه ی این لحظه ها، خوب و تمام با مرگ ِ تقدیر، کنار می آیند ...
خورشید می رود پایین. مثل ِ همه ی طعم ِ آن بستنی. من چشم هایم را می بندم و عاشقت می شوم و دستی همین بین، طناب می اندازد دور ِ احساسم و .... خلاص!
تبريـــــــــــــك ميگم
ReplyDeleteخوش اومدي دوباره
خوشحالم بازم مينويسي...
مرسی رفیق :)
ReplyDelete