Saturday, October 01, 2011

..تو از هر مسیری بری می رسی، تو از هر دری بگذری خونته

به نام خدا

آنروز هم، همین جادّه ها بود و همین آهنگ که اینبار، اینجا در انتهایی ترین صندلی اتوبوس، در گوشم نجوا می کند.. آرش اس ام اس می زد "آهنگ بذار. بدو. بدو برس دامغان" و من که همه ی جادّه را نمی دیدم در شب و خواب آمده بود روی چشمانم و این آهنگ ها را دور می کردم با تمام ِ ذهن و بعد از آن، سبقت های گرفته و نگرفته ی آزادشهر تا بجنورد و ماشین هایی که پشت ِ سر ِ من می آمدند و آن پسری که از ماشین ِ پشتی در آینه به من وی نشان داد و می آمد و می رفتم و راهنما می زدم و راهنما می زد و آن روز هم همین آهنگ را بلند کرده بودم و با همه ی وجود می خواندم و موهایی که باز بود و جادّه هایی که سبز بود و نفسی که تنگ بود و دلی که نبود و سرنوشتی که ننگ بود و ...

آن روز و آن شب هم همین جادّه ها مرا می رساند به تویی که نبودی و منی که نبرده بودی و دلی که نشکسته بودی و حرفی که نگفته بودی و بوسه ای که نچشیده بودی و آغوشی که نگرفته بودی و هق هقی که نفهمیده بودی..

آن چند روز، آن دریا، آن جنگل ها، آن ابرها، آن جادّه ها، آن آهنگ ها.. مثل ِ همه ی آنها تو رو دوست داشتم و اشک می ریختم و مثل ِ شاعر و عشق و رفاقت و حسّ ِ نجیب رفاقت و اشک های خواب ِ شبانه ای که کاش خواب ِ اخر بود و کاش نبود و کاش نشده بود و کاش و هزار کاش که کاش این دست های من، قدرت نداشت و این چشم های من، گیرایی نداشت و این لب های من سرخی نداشت و این آغوش ِ من گرما نداشت و این بوسه های من طعم نداشت و خدایا، چه بر سر ِ من آمده که این همه بی ناب می نویسم و می خوانم و می رانم و می دانم و می ... میثم؟
این اخر ِ اتوبوس، مرا می برد به هفت اردی بهشت و همه ی این اتوبوس هایی که انتهایشان، من بودم و هق هق هایم و این گوشی هایی که بودند و این نفس هایی که بودند و ان تپشی که بود و آن دروغی که بود و آن صابر ی که بود و ان بیمارستانی که بود و آن کودکی که بود و ان...
به دستانم سپرده ام از تو ننویسند. از نو می نویسم. 

به نام ِ تو.

No comments:

Post a Comment