Friday, October 07, 2011

00:00

به نام خدا
ساعت ِ 24 ِ شب، 24 بار همه ی نبودن ِ تو را در من تکرار می کند.. دَنگ دَنگ.. زمان به صفرهای مقدّس ِ من می رسد و زمین، همانجا، درجا می زند.. همین وسط ها انگار، کسی همه ی عقربه های دنیا را بر می دارد و محو می شود همه چیز بین ِ من و تو و آن ساعت ِ 00:00 ِ با هم بودن..

باد می آید و پرده ی اتاق، تنها و بی مهابا، همه ی عطر ِ تورا، به من می رساند و دخترکی، همه ی کوچه را می دود و تو ایستاده ای نگاهش می کنی که کفش های سفیدش، چقدر خوب روشنایی می آورد به چشم های  تو و چقدر خوب، عطر ِ همیشه اش، همه ی قدم های دور شدنش را پر می کند و من اینجا، دستان ِ تو را می بینم که برایش تکان می دهی و پرده ی اتاق، هنوز تکان می خورد و بر هم می زند ریتم ِ اشک های صورت ِ مرا و باران، قصیده واری غمناک آغاز می کند..

ساعت ِ 24 ِ شب، امشب، 24 بار محکم تر، 25 باره می کند رفتن ِ تو را و صدای تِیک آف ِ لعنتی ِ ماشین ِ تو همه ی کوچه را پُر می کند و باور کن همین کوچه و همین شب بود که همه ی من و تورا در بر گرفته بود و تو نشسته بودی وسط ِ همین کوچه توی ماشین و از ماندن می گفتی و آن شب، عدد های این ساعت، به سه نمی رسید و دروغ های تو، به هیچ و بیا و بگذار، همین یک بار ِ دیگر، وسط ِ همین کوچه، از طبقه ی چهارم ِ همین خانه، نگاهت کنم و تمام ِ تو، پر کند فاصله ها را و بیا و بگذار، یک بار ِ دیگر، بوسه هایم بیشتر شود و زمان هی تکرار شود.. 00:00، 00:00، 00:00، ... و من هی بدوم بجای ثانیه ها و از اوّل، شروع کنم تو و نگاهت را و برسم به آن ثانیه ی آخر و دستی، مرا از رسیدن باز دارد و به عقب بکشد همه ی مرا و هی نشود، نخواهد، نکند، نبرد، نمیرد، نـ... و هی من بمانم و واج های نـ ِ این زندگی ِ تکراری و ... آخ؛ نفسم بمیرد ..


امشب، ساعت هم روی دور می افتد..
00:00، 23:00، 00:00
...
تیک تاک.. تیک تاک..
سهم ِ من، می شود یک ساعت "بیشتر" بی خوابی و دلتنگی و نبودنـ"ت"؛

No comments:

Post a Comment