Sunday, December 25, 2011

In the last moments of the dawn...

به نام خدا 


قبول کردن ِ این روزها، همان قدری غیر ِ ممکن است که گرم شدن با آفتاب ملایم ِ زمستان، که از این پنجره راحت آمده نشسته روی پای من و سنگینی می کند داغی اش توی حجم ِ بیقراری هایم..


قبول کردن ِ این روزها و این اتفاق ها و این چیزهایی که قرار است پیش بیاید و دارد پیش می آید و من و او پیش آوردیمش، همان قدری غیر ِ ممکن است که چشم های او. 






کاش هادی عاشقم می شد.

No comments:

Post a Comment