به نام خدا
هی چای نبات می خورم، شاید دفع شود این زهر ماری که یک هفته ست دارد نابودم می کند، فایده ای ندارد. هی بالا می آورم از سرفه، اما انگار حل شده است توی خونم. درد را حواله می کند به دلم، دلم بغض می کند، چشم هایم همه ی بارش را به دوش می کشند.
صدای دریا می آید. بیرون خیس ِ برف است. صدای ترقه های چهارشنبه سوری می آید. بوی آتش ِ شومینه ی همسایه ی کناری هم. و من فکر می کنم امروز چه شد که آرام شدم؟ چه کسی همه ی مرا در آغوش گرفت اینجا روی زمین ِ پایین ِ تختم و لای ِ آن پتو؟ من هی فکر می کنم و فقط یادم می آید خوابیده بودم روی تخت و اینبار از سرما خودم را جمع کرده بودم و هق هق هایم مرا به خواب سپردند و چشم که باز کردم از بوی غذایی که روی گاز سوخته بود، بالا آوردم و باز هم فایده ای نداشت.. هیچکس توی استفراغ های من نبود. این درد، زنانه تر از این حرفها بود.
سر ِ آستین هایم را داده ام بالا، برایم اس ام اس می آید که "جات خالی داریم شیرینی میپزیم" و من فکر می کنم دلم می خواهد همین امشب سرم را بکوبم توی این شیشه ها و دلم می خواهد بروم پاهایم را باز کنم 359 درجه و عقربه های ساعت را روی 00:00 امشب نگه دارم و نگذارم زمان جلوتر برود و بشود "9" این روزهای مانده به عید و من حالم خوب نیست و فکر می کنم اینکه این “Oh life” هی حالم را می پرسد و هی من بیشتر فکر می کنم که باید بروم فقط و فقط ویولون یاد بگیرم، و یک شب ِ زمستان توی این اتاق و همین تاریکی اش، ویولون بزنم و به درک که این دیوارها سپیدند و به درک که هیچ کدام از رنگ های مرا هیچ کس نمی فهمد و به درک که خود ِ مرا هیچ کس نمی فهمد و به درک یک چیزی توی گلویم دارد فشار می دهد نفسم را و هرچه قورتش می دهم، بزرگتر از آنست که فرو رود، نبات ِ لعنتی!... و خدا مُرده و خدا یک دروغ ِ احمقانه بود به بشر برای این لحظه ها که هی بگویند خدا هست و بنشینند و خودشان را نکشند..
پرده ی اتاق را صدبار دادم کنار از آن موقع. انگار که هیچکس امشب نمی خواهد در ِ این خانه را بزند و مراسم ِ شب ِ هفت ِ مرا، شریک شود.
No comments:
Post a Comment