Saturday, March 03, 2012

دنیا، بدون ِ من

به نام خدا

نه برای تو می توانم بنویسم، نه برای خودش، نه برای خودم. باید صبور باشم. شاید صبر کردن بهترین راه باشد. اینکه می گوید "بعدا راجع بهش حرف می زنیم" و من حالا بغض کرده ام از دلتنگی برای خودش و صدایش و اینکه واقعا دارم فکر می کنم سه روز است که ندیدمش، و همه اش بخاطر ِ این است که چند جمله را بالاخره گفته ام، دارد دیوانه ام می کند. حتی دیشب که خواستم صدایش را بشنوم به نظرش شاید مسخره آمد. شاید هم هنوز بیاید. اصلا همه چیز شاید مسخره باشد. شاید همه ی این زندگی یک بازی ِ مسخره باشد که باید زمانش تمام شود و من آن آخر امتیاز آورده باشم و او شعر ِ مرا پاک کرد. خیلی چیزهای دیگر را هم پاک کرد. می ترسم یکهو بروم توی صفحه اش و ببینمش آن بالا نوشته است "سینگل". من، از، "از دست دادن" می ترسم و دلم نمی خواست شاید رُک بودنم و درخواست کردنم، به این قیمت تمام شود و هی دارم فکر می کنم واقعا سکوتش را می شکند فردا؟ و شاید هم نه. من فردا دارم می روم تهران و چرا باید سکوتش را بشکند؟ اصلا به فرض هم که من نروم، باز هم سکوتش را نمی شکند. نمی خواهد مرا ببیند. لابد قرار نیست. من دارم توی این فکر ها لِه می شوم و راهی ندارد. نمی توانم چیزی به او بگویم. نمی توانم حتی چیزی برای خودم بنویسم که حالم بد شود.

عصری بارها توی خواب پریدم و کسی از من پرسید که خواب ِ بد میدیدی و من نمی توانستم بگویم یک نفر داشت مرا خفه می کرد توی خواب و آن وسط خواب ِ بوسه می دیدم و لبخند می زدم و نمی توانستم باور کنم پرت شدم از بالای آن کوه و چرا باید می گفتم اصلا آن حرف ها را به او؟ چه لزومی داشت؟ چرا وقتی گفت "بگو" فکر کردم واقعا حالش خوب است و چرا نگذاشتم حضوری چیزی بگویم و من دارد حالم بهم میخورد و بغضم ترکیده و نمی خواهم این وضعیت کِش بیاید و من سرفه هایم برگشته و نفسم گیر می کند و صفیه باز هم یادش رفت اِکوی قلبم را بدهد و فرقی هم نمی کند، وقتی من وقت ِ دکتر ندارم و اصلا نمی خواهم بروم دکتر و بگذار حالا که دارد این بازی را تمام می کند این قلب ِ لعنتی، تمام شود. 







نان استاپ دارم For the rest of my life گوش می دهم و باور کن هیچ چیز برای راحتی ِ زندگی ِ من، وجود ندارد. نقطه، پایان ِ خط. 

No comments:

Post a Comment