به نام خدا
درایو C، پوشه ی Backup، پوشه ی Document، پوشه ی Downloads، پوشه ی Music... همه را نگاه می کنم و آن خطّ ِ آخر، "Naborde Ranj" را می بینم. یاد ِ اس ام اس ِ دیشب ِ مینا میفتم. بی درنگ کلیک می کنم و می گذارم شروع کند به خواندن.. می شمارم.. یک، دو، سه، چهار،... می خواند و من انگار که یک زندگی را شروع می کند به خواندن، بغضم را می شکنم و بغض چندین ماهه ام را می شکنم و شرجی بودن ِ آن جاده ی کیاسر یادم می آید و وقتی که شالم را در آورده بودم و شیشه ها پایین بود و انگار همه ی زندگی را سپرده بودند به من. زنده ماندن یا نماندنم دست ِ خودم بود. رفتن و بازگشتنم هم. حتی دوست شدنم با آن ماشین ِ مشکی شاسی بلند که دو پسر بودند و تمام ِ راه را کورس گذاشته بودیم. همه چیز دست ِ من بود. می توانستم آن وقتی که قبل از پلیس راه آن ماشین دور زد و ایستاد، من هم دور بزنم و بایستم. تمام ِ راه را پا به پای هم آمده بودیم. اما نه آنها هق هق های مرا دیده بودند، نه من شنیده بودم تمام ِ مسیر چه گوش می دادند. شیشه هایشان بالا بود. آنها پول داشتند. من ربع سکّه ام را فروخته بودم و کارت سوخت نداشتم و باید یک جوری می رفتم گرگان و برمیگشتم مشهد که پول کم نیاورم. کولر را نمی زدم. حالت تهوع داشتم تمام ِ راه را. عرق می ریختم. بلوز ِ زیر مانتو ام را در آورده بودم. شالم را در آورده بودم. جوراب هایم. کفش هایم را حتی. گرمم بود. هوا گرم بود. اول مرداد بود و هیچکس نمی توانست بفهمد من آتوی آن جادّه چه می کنم و هیچکس هم انگار نمی خواست بداند.
آهنگ را گذاشته بودم روی دور ِ تکرار. مثل ِ تکرار ِ چشم های او. که ایستاده بود روبروی من و چند جمله گفته بود و دفتر ِ سه سال زندگی ِ مرا بسته بود و انداخته بود توی آتش و حالا آمده بود خاکسترهایش را بر باد دهد. داد. بر باد داد. همه ی خاکسترهای دفتر ِ سوخته ی دلم را بر باد داد. ادامه دادنش دیوانگی ِ محض بود. من توی جاده بودم. میخواستم بروم فرح آباد ساری. بنشینم همانجایی که هشت ِ نه ِ هشتاد و هشت با هم نشسته بودیم. بنشینم و "صدایم کن" بخوانم. راه را بلد نبودم. به سختی آدرس گرفتم و رسیدم. شلوغ بود. ورودی اش شده بود دو هزار تومان. باید حساب می کردم که پول کم نیاورم. ماشین را داخل نبردم. پول نداشتم. مسیر را پیاده رفتم. گرم بود. دو سه باری بالا آوردم. خودم را می رسانم به دستشویی زنانه. شروع می کنم به عُق زدن. همه ی بستنی ِ شکلاتی که خورده بودم را بالا می آورم. همه ی نگاهش را. صدایش را. عُق می زنم به صورت ِ زندگی و یک نفر آن وسط می گوید "اون آب آشامیدنی نیس" و من نگاهش می کنم که یعنی فرقی می کند واقعا به حال ِ کسی که با مرگ فاصله ای ندارد؟
می آیم لب ِ دریا. جوراب پایم نیست. کفش های آبی ام پر از شن می شود. شالم انگار روی سرم نیست و کسی تذکر می دهد. فرقی هم نمی کند بود و نبودش. یادم می آید زیر ِ مانتو چیزی تنم نیست و گردن و سینه ام دیده می شود. شالم را نگه می دارم و می نشینم روی یک نیمکت. نسیم ِ خوبی می آید از سمت ِ دریا. دلم نمی خواهد از جایم جُم بخورم. چند نفری رد می شوند و از این تیکه های تکراری می اندازند. من نمی شنوم هیچ چیز را. حواسم هنوز روی آن "اغذیه میثم" که دیده ام در مسیر است. ایستاده بودم و نگاهش کرده بودم. هیچ چیز سر جای قبلی اش نبود. نه آن تخت. نه آن لوازم ِ فروشی. اما تابلو "اغذیه میثم" هنوز آنجا بود. آنقدر نگاهش کرده بودم که تپش قلب گرفته بودم و شروع کرده بودم دویدن سمت ِ دستشویی زنانه.
شلوغی دارد بیشتر می شود. گوشی ام باز ارور ِ باتری می دهد. به سیامک زنگ می زنم یک بار ِ دیگر. نگران تر می شود. می گوید که دارند می روند با زنش باغ. آدرس موبایل فروشی را میگیرم. فرصت ِ زیادی ندارم. باید برسم گرگان. بروم بندر گز. بروم توی آن کافه. بروم لب ِ آن دریا. همانجا کار را تمام کنم. راه میفتم. توی راه باز هم بنزین ِ آزاد.. اینبار شانس با من بوده و محاسباتم خوب از آب درآمده. خیلی پول خرج نمی کنم. کولر نزدن به نفعم بوده. حالا می توانم چند کیلومتری را در خنکی به سر ببرم. سرم را می گذارم روی صندلی و کولر را می زنم و نفس می کشم..
دلم نمی خواهد از این نقطه جلوتر بروم. دلم می خواهد همینجا تمام شود. مثل ِ این آهنگ. اما نمی شود. آن روز زندگی توی آن نقطه تمام نشد. زندگی هنوز هم تمام نشده. من هم تمام نشده ام. اما همه ی آن اتفاقات تمام شده و رفته. یک سال ِ دیگر بچه دار هم می شود لابد. دیگر آن وقت من حتی یادم هم نیست که اصلا این روزها را گذرانده ام.
درایو C، پوشه ی Backup، پوشه ی Document، پوشه ی Downloads، پوشه ی Music... همه را نگاه می کنم و آن خطّ ِ آخر، "Naborde Ranj" را می بینم. یاد ِ اس ام اس ِ دیشب ِ مینا میفتم. بی درنگ کلیک می کنم و می گذارم شروع کند به خواندن.. می شمارم.. یک، دو، سه، چهار،... می خواند و من انگار که یک زندگی را شروع می کند به خواندن، بغضم را می شکنم و بغض چندین ماهه ام را می شکنم و شرجی بودن ِ آن جاده ی کیاسر یادم می آید و وقتی که شالم را در آورده بودم و شیشه ها پایین بود و انگار همه ی زندگی را سپرده بودند به من. زنده ماندن یا نماندنم دست ِ خودم بود. رفتن و بازگشتنم هم. حتی دوست شدنم با آن ماشین ِ مشکی شاسی بلند که دو پسر بودند و تمام ِ راه را کورس گذاشته بودیم. همه چیز دست ِ من بود. می توانستم آن وقتی که قبل از پلیس راه آن ماشین دور زد و ایستاد، من هم دور بزنم و بایستم. تمام ِ راه را پا به پای هم آمده بودیم. اما نه آنها هق هق های مرا دیده بودند، نه من شنیده بودم تمام ِ مسیر چه گوش می دادند. شیشه هایشان بالا بود. آنها پول داشتند. من ربع سکّه ام را فروخته بودم و کارت سوخت نداشتم و باید یک جوری می رفتم گرگان و برمیگشتم مشهد که پول کم نیاورم. کولر را نمی زدم. حالت تهوع داشتم تمام ِ راه را. عرق می ریختم. بلوز ِ زیر مانتو ام را در آورده بودم. شالم را در آورده بودم. جوراب هایم. کفش هایم را حتی. گرمم بود. هوا گرم بود. اول مرداد بود و هیچکس نمی توانست بفهمد من آتوی آن جادّه چه می کنم و هیچکس هم انگار نمی خواست بداند.
آهنگ را گذاشته بودم روی دور ِ تکرار. مثل ِ تکرار ِ چشم های او. که ایستاده بود روبروی من و چند جمله گفته بود و دفتر ِ سه سال زندگی ِ مرا بسته بود و انداخته بود توی آتش و حالا آمده بود خاکسترهایش را بر باد دهد. داد. بر باد داد. همه ی خاکسترهای دفتر ِ سوخته ی دلم را بر باد داد. ادامه دادنش دیوانگی ِ محض بود. من توی جاده بودم. میخواستم بروم فرح آباد ساری. بنشینم همانجایی که هشت ِ نه ِ هشتاد و هشت با هم نشسته بودیم. بنشینم و "صدایم کن" بخوانم. راه را بلد نبودم. به سختی آدرس گرفتم و رسیدم. شلوغ بود. ورودی اش شده بود دو هزار تومان. باید حساب می کردم که پول کم نیاورم. ماشین را داخل نبردم. پول نداشتم. مسیر را پیاده رفتم. گرم بود. دو سه باری بالا آوردم. خودم را می رسانم به دستشویی زنانه. شروع می کنم به عُق زدن. همه ی بستنی ِ شکلاتی که خورده بودم را بالا می آورم. همه ی نگاهش را. صدایش را. عُق می زنم به صورت ِ زندگی و یک نفر آن وسط می گوید "اون آب آشامیدنی نیس" و من نگاهش می کنم که یعنی فرقی می کند واقعا به حال ِ کسی که با مرگ فاصله ای ندارد؟
می آیم لب ِ دریا. جوراب پایم نیست. کفش های آبی ام پر از شن می شود. شالم انگار روی سرم نیست و کسی تذکر می دهد. فرقی هم نمی کند بود و نبودش. یادم می آید زیر ِ مانتو چیزی تنم نیست و گردن و سینه ام دیده می شود. شالم را نگه می دارم و می نشینم روی یک نیمکت. نسیم ِ خوبی می آید از سمت ِ دریا. دلم نمی خواهد از جایم جُم بخورم. چند نفری رد می شوند و از این تیکه های تکراری می اندازند. من نمی شنوم هیچ چیز را. حواسم هنوز روی آن "اغذیه میثم" که دیده ام در مسیر است. ایستاده بودم و نگاهش کرده بودم. هیچ چیز سر جای قبلی اش نبود. نه آن تخت. نه آن لوازم ِ فروشی. اما تابلو "اغذیه میثم" هنوز آنجا بود. آنقدر نگاهش کرده بودم که تپش قلب گرفته بودم و شروع کرده بودم دویدن سمت ِ دستشویی زنانه.
شلوغی دارد بیشتر می شود. گوشی ام باز ارور ِ باتری می دهد. به سیامک زنگ می زنم یک بار ِ دیگر. نگران تر می شود. می گوید که دارند می روند با زنش باغ. آدرس موبایل فروشی را میگیرم. فرصت ِ زیادی ندارم. باید برسم گرگان. بروم بندر گز. بروم توی آن کافه. بروم لب ِ آن دریا. همانجا کار را تمام کنم. راه میفتم. توی راه باز هم بنزین ِ آزاد.. اینبار شانس با من بوده و محاسباتم خوب از آب درآمده. خیلی پول خرج نمی کنم. کولر نزدن به نفعم بوده. حالا می توانم چند کیلومتری را در خنکی به سر ببرم. سرم را می گذارم روی صندلی و کولر را می زنم و نفس می کشم..
دلم نمی خواهد از این نقطه جلوتر بروم. دلم می خواهد همینجا تمام شود. مثل ِ این آهنگ. اما نمی شود. آن روز زندگی توی آن نقطه تمام نشد. زندگی هنوز هم تمام نشده. من هم تمام نشده ام. اما همه ی آن اتفاقات تمام شده و رفته. یک سال ِ دیگر بچه دار هم می شود لابد. دیگر آن وقت من حتی یادم هم نیست که اصلا این روزها را گذرانده ام.
No comments:
Post a Comment