به نام خدا
"به نام خدا" همیشه مرا یاد ِ تو می اندازد. همیشه فکر می کنم چه شد که نوشته هایت، یکهو با "به نام خدا" شروع کردند به نوشته شدن و بعد یادم می آید، علی شیروی تمام ِ نوشته هایش را با "به نام خدا" شروع می کرد و تو هم از وبلاگ ِ او بود که اینگونه، نویسنده شدی.. و بعد یادم می آید یک بار که احسان عباسی "یاد ِ من باشد" ِ تو را می خواند، به تو گفته بود که جالب ترین قسمت ِ نوشته هایت، همین استمرار ِ "به نام خدا" ست.
"به نام خدا" همیشه مرا یاد ِ تو می اندازد و هر وقت که می خواهم برایت بنویسم، نمی دانم چه می شود که می مانم روی ِ همان به نام خدا ی اولش و بعد آخرش زنگ می زنم و تمام ِ حرفهایم را پشت ِ خطوط ِ بی جان ِ تلفن، به تو می گویم از این همه فاصله که بینمان افتاده و بعد تو یک "صبا، برگرد.." می گویی و من می نشینم اینجا، ساعت ها، به تمام ِ "صبا، برگرد" ی که گفته ای فکر می کنم و سروش می آید و وقتی محکم توی بغلم فشارش نمی دهم، می داند که با تو حرف زده ام و تو باز خواسته ای که برگردم و فقط می پرسد "مهدیه خوب بود؟" و من همانطور که توی آشپزخانه، سرم را گرم کرده ام به آن قوریِ سبزی که تو برایمان خریدی، آرام می گویم "آره. سلام رسوند" و سروش نمی گذارد جمله ام تمام شود و می گوید " و گفت برگرد" و من باز استکان از دستم می افتد و باز یک استکان از آن 24 استکانی که باهم از بازار گرفتیم، کم می شود و یک رنگ، از رنگ های خطوط ِ استکان هایمان.
حالا که نشسته ام اینجا، سروش هنوز نیامده. من هم قرار نبود اینجا باشم. دو سه باری شماره ات را گرفتم، خاموش بود. هنوز زیر ِ بار ِ فیس بوک عضو شدن نرفته ام. اما سروش میگفت که از دیروز نیستی. توی یاهو نبودی. دیدم که اینجا را کمی قبل به روز کرده ای، می دانستم حتما اتفاقی افتاده. برگشتم خانه. عکست را روی یخچال نگاه کردم. خنده ات. خنده ی خوبت. و هی مُدام تکرار کردم که "هیچی نشده صبا." و هی با صدای تو بود این کلمه ها. که "هیچی نشده صبا" و من هی به خودم دلداری می دهم و می روم هی از آن چای های کیسه ای ِ گلابی، برمیدارم و تا میخواهم بگذارمش توی آبجوش، یاد ِ "یه صبا میره چای کیسه ای با طعم گلابی برداره بندازه تو استکان، چای کیسه ای ها میگن، چای کیسه ای چای کیسه ای خدافظ، چای کیسه ای میگه چای کیسه ای ها، چای کیسه ای ها خدافظ و صبا چای کیسه ای رو از چای کیسه ای ها جدا نمی کنه" می افتم و فحش ِ زمین و آسمان را می بندم به این کاغذی که نوشته ای چسبانده ای که به این جعبه ی تی بگ ها و می روم سراغ همان تی بگ های بی طعم و می آیم می نشینم اینجا، قاطی ِ همین پتویی که باز سروش از روی تخت جمع نکرده و لپ تاپ را می گذارم روی پایم و بی امان برایت می نویسم و می دانم یک روز پسورد ِ اینجا را عوض می کنی و من باید در نگرانی، بمیرم..
عزیز ِ لحظه های همیشه خوب ِ من.. خیره مانده ام به این صفحه ی سیاه ِ گوشی که عکس ِ تو، بیفتد روی همه ی سیاهیش و من غرق ِ لذّت ِ رینگ تونم شوم و یک "سلام" با هیجان بگویم و هنوز محو ِ چشم هایت بمانم و تو آن طرف -چه با خنده، چه با بغض- یک "سلام" ِ آرام بگویی و ساعت ها، برایم، شعر بخوانی، از خودت بگویی، از درست، از مامان و بابا، از دوربین ِ جدیدت، از عکس ها، از هوا، از اتاقت، از دلتنگی هایت، از آن مردک ِ روبروی اتاقت حتی، از قیمت ها، از همه ی آن چیزهایی که بی من، برای تو، هنوز سختند..
مهدیه،
رفیق جان،
من،
اینجا،
هنوز و هنوز،
بی تو،
یک زندگی ِ گم شده را، هر روز، مُردگی می کنم.
صدایت را،
از من نگیر.
"به نام خدا" همیشه مرا یاد ِ تو می اندازد. همیشه فکر می کنم چه شد که نوشته هایت، یکهو با "به نام خدا" شروع کردند به نوشته شدن و بعد یادم می آید، علی شیروی تمام ِ نوشته هایش را با "به نام خدا" شروع می کرد و تو هم از وبلاگ ِ او بود که اینگونه، نویسنده شدی.. و بعد یادم می آید یک بار که احسان عباسی "یاد ِ من باشد" ِ تو را می خواند، به تو گفته بود که جالب ترین قسمت ِ نوشته هایت، همین استمرار ِ "به نام خدا" ست.
"به نام خدا" همیشه مرا یاد ِ تو می اندازد و هر وقت که می خواهم برایت بنویسم، نمی دانم چه می شود که می مانم روی ِ همان به نام خدا ی اولش و بعد آخرش زنگ می زنم و تمام ِ حرفهایم را پشت ِ خطوط ِ بی جان ِ تلفن، به تو می گویم از این همه فاصله که بینمان افتاده و بعد تو یک "صبا، برگرد.." می گویی و من می نشینم اینجا، ساعت ها، به تمام ِ "صبا، برگرد" ی که گفته ای فکر می کنم و سروش می آید و وقتی محکم توی بغلم فشارش نمی دهم، می داند که با تو حرف زده ام و تو باز خواسته ای که برگردم و فقط می پرسد "مهدیه خوب بود؟" و من همانطور که توی آشپزخانه، سرم را گرم کرده ام به آن قوریِ سبزی که تو برایمان خریدی، آرام می گویم "آره. سلام رسوند" و سروش نمی گذارد جمله ام تمام شود و می گوید " و گفت برگرد" و من باز استکان از دستم می افتد و باز یک استکان از آن 24 استکانی که باهم از بازار گرفتیم، کم می شود و یک رنگ، از رنگ های خطوط ِ استکان هایمان.
حالا که نشسته ام اینجا، سروش هنوز نیامده. من هم قرار نبود اینجا باشم. دو سه باری شماره ات را گرفتم، خاموش بود. هنوز زیر ِ بار ِ فیس بوک عضو شدن نرفته ام. اما سروش میگفت که از دیروز نیستی. توی یاهو نبودی. دیدم که اینجا را کمی قبل به روز کرده ای، می دانستم حتما اتفاقی افتاده. برگشتم خانه. عکست را روی یخچال نگاه کردم. خنده ات. خنده ی خوبت. و هی مُدام تکرار کردم که "هیچی نشده صبا." و هی با صدای تو بود این کلمه ها. که "هیچی نشده صبا" و من هی به خودم دلداری می دهم و می روم هی از آن چای های کیسه ای ِ گلابی، برمیدارم و تا میخواهم بگذارمش توی آبجوش، یاد ِ "یه صبا میره چای کیسه ای با طعم گلابی برداره بندازه تو استکان، چای کیسه ای ها میگن، چای کیسه ای چای کیسه ای خدافظ، چای کیسه ای میگه چای کیسه ای ها، چای کیسه ای ها خدافظ و صبا چای کیسه ای رو از چای کیسه ای ها جدا نمی کنه" می افتم و فحش ِ زمین و آسمان را می بندم به این کاغذی که نوشته ای چسبانده ای که به این جعبه ی تی بگ ها و می روم سراغ همان تی بگ های بی طعم و می آیم می نشینم اینجا، قاطی ِ همین پتویی که باز سروش از روی تخت جمع نکرده و لپ تاپ را می گذارم روی پایم و بی امان برایت می نویسم و می دانم یک روز پسورد ِ اینجا را عوض می کنی و من باید در نگرانی، بمیرم..
عزیز ِ لحظه های همیشه خوب ِ من.. خیره مانده ام به این صفحه ی سیاه ِ گوشی که عکس ِ تو، بیفتد روی همه ی سیاهیش و من غرق ِ لذّت ِ رینگ تونم شوم و یک "سلام" با هیجان بگویم و هنوز محو ِ چشم هایت بمانم و تو آن طرف -چه با خنده، چه با بغض- یک "سلام" ِ آرام بگویی و ساعت ها، برایم، شعر بخوانی، از خودت بگویی، از درست، از مامان و بابا، از دوربین ِ جدیدت، از عکس ها، از هوا، از اتاقت، از دلتنگی هایت، از آن مردک ِ روبروی اتاقت حتی، از قیمت ها، از همه ی آن چیزهایی که بی من، برای تو، هنوز سختند..
مهدیه،
رفیق جان،
من،
اینجا،
هنوز و هنوز،
بی تو،
یک زندگی ِ گم شده را، هر روز، مُردگی می کنم.
صدایت را،
از من نگیر.
صبا،
29 ژانویه،
11:50 AM
No comments:
Post a Comment