Tuesday, March 04, 2014

...چگونه با جنون خود مدارا می کنم، هرشب

به نام خدا

اس ام اس برایم می آید که "معلوم هس کجایی دخترجان؟" و من وسط ِ همه ی شلوغی های زندگی ام، یکهو فرو می روم در خودم که در کجا غرق شده ام؟ درکجای این زندگی دست و پا می زنم؟ برای چه می جنگم؟ و وسط ِ همه ی این افکار  ِ سخت و سنگین، جواب ِ اس ام اس را می دهم که "خوبم گلی.. اصفهان بودم برا ارائه مقالمون و تازه برگشتم و مامانو عمل کردن و یکم اوضام قر و قاطیه.. خوبم و خوب میشم.. تو خوبی؟" 

و این اسمس ها را هر روز جواب می دهم و هر روز دلتنگ تر ازقبل، شبها قبل از خواب، با تو حرف می زنم و بغضهایم، شبیه ِ قوس های پل خواجو می شود و خنده ام میگیرد روبروی عکسهایمان و از تعدد اشکهایم، با دیوار، نجوا می کنم و فردا می شوذ و فردا هم هیچ خبری از تو، برای سپیدی کاغذهایمان پیدا نمی کند..





خوبم. هشت اسفند آمد و رفت و من و تو، اولین مقاله  مان، اولین مقاله ی مشترکمان، اولین مقاله ی خوبمان را، از این زندگی، بُردیم.. حالا، اندکی آرام ترم و فکر می کنم تا شهریور و رفتنمان، چیزی کمتر از هزار کیلومتر فاصله ی بینمان، راه مانده و دوستت دارم و دوستت دارم مو دوستت، دارم...

No comments:

Post a Comment