Wednesday, March 12, 2014

..باز گشته ام تا بمانم

به نام خدا

سالها باید بگذرد تا فراموش کنم این روزها را که می گذراندم، چیزی فرای مرگ، در دلم آویخته می شد و چیزی فرای زندگی، در دستانم، متولد..
سالها باید بگذرد تا قرار بگیرد همه ی این بی صبری های مُدام و هنگام ِ من، تا کمی آرامش ِ هموار، رهگذار ِ سبک بار ِ این چشم ها شود و دیوار ِ بغض هایم، دم ِ رفتن ها و نماندن ها و آمدن ها و ماندن ها، به تَرَک ِ تَرک کردن ها، فرو نریزد..
سالها باید بگذرد و این روزها و ساعت ها و دقیقه ها نبودن، چیزی از پیری ِ من، نمی کاهد و به خنده های جوانی ام، باجی نمی دهد..

ساده و آرام، 
اینجایم و سکوت،
تنها پناه ِ همه ی افکار ِ متلاطمم.

× زمستان دارد تمام می شود و رنگ ِ برف را ندیده ام و درد کشیده ام و سرما زده ام.. در انتظار ِ شکوفه های صورتی  ِ خوب ِ فروردین، دست و پا می زنم..
× لحظه لحظه ی این روزها را برای "رسیدن" تلاش کرده ایم.. برای آرام شدن.. رام شدن.. سخت و طاقت فرسا بود تمام ِ سختی ها را تنها به دوش کشیدن و ما هنوز، "ما" مانده ایم..
× صبوری کرده ام تمام ِ اتفاقات ِ سرد ِ روزهای سرد و سخت را و طلوع و غروب را در دو افق، به شفق و فلق بدل کرده ام..
× نوزده بهمن، دوستی ِ خوب ِ من و سپیده، یک ساله شد و حالم، خوب، ماند..
× بیست و پنج بهمن را، پیش ِ محمد نفس کشیدم.. به یاد ِ بیست و پنج ِ بهمن هشتاد و نه.. 
× در گیر و دار ِ درس، کنکور را دادم و نمی دانم می شود دل بست به ماندن، یا باید درگیر ِ رفتن بود..
× مقاله مان پذیرفته شد و برای ارائه اش، اصفهان را یک بار ِ دیگر دیدم چند هفته پیش.. اصفهان ِ خوب.
× هشت ِ اسفند، "تو" و اولین لحظه ی دیدارت، یک ساله شد و دلم، روزهاست به ایمان ِ نگاهت، مسیر را نفس می کشد..

× و حالا،  روزهاست که یک غم، تمام ِ بار ِ دلم را سنگین کرده است و یک "روبان صورتی" ِ لعنتی، هرشب و هرشب، چنگ به گلویم می اندازد و یک دل، از  دلم دور می شود و یک جان، از او.. به استیصال ِ انتهای داشتن و ماندنش رسیده ام و احساس می کنم می شود به اعجاز، یک بار ِ دیگر، جانی دوباره ستود و او را سالهای سال، در آغوش، نگه داشت.. 

این منم. دختری ِ آرام، در پیشواز ِ فروردین. همین..


No comments:

Post a Comment