به نام خدا
احساس می کنم به اندازه ی تمام ِ این بیست و هفت سال، یک شبه و آرام، جان داده ام. دل داده ام. نفس داده ام. احساس داده ام. اشک داده ام. "م ا د ر" داده ام...
احساس می کنم از همه ی این دنیا، تنها یک عطر برایم باقی مانده و چند پیراهن که جای سینه هایش، خالی مانده و یک صورت که هنوز می خندد.. دو چشم که هنوز برای من نگران می شود.. دو دست که هنوز برایم گشوده میشود..
احساس می کنم به اندازه ی همه ی این سالهای گذرانده ام، حوادث تکرار شده و نشده ام را، مرور می کنم و این زندگی، بی رحمانه، تکرار می شود..
هجده ساله بودم که برایم نوشت دچار سرطان شده و پارسال، وقتی توی عروسی اش، تمام ِ شادی اش لحظه های خاطراتم را پر می کرد،دلم گرم می شد به معجزه.. بعد از آن، روبرو شدن با میثم و سرطانش در بیست و دو سالگی ام- که تمام ِ این سالهای نبودنش، نگرانش بوده ام- چیزی را در من پروراند که نامش را صبوری گذاشتم..
دیدن ِ ساره ی هشت ساله ام در آن پرورشگاه، دیدن ِ بی کسی و تنهایی اش و اولین باری که مرا با تمام ِ جان در آغوش گرفت و از آن به بعد، مامان مهدیه ی او شدم، مرا به انحنای استقامت سوق داد و یک بار ِ دیگر، اعجاز را در آن شب ِ برفی ِزمستان، پر نور و پر رنگ،لمس کردم..
حالا، هشت سال از آن روزهای اولی که نام ِسرطان را شنیده بودم می گذرد.. و یک بار ِ دیگر، درگیر شده ام.. درگیر. درگیر ِ کسی که تمام ِ جان و تن و عشق ِ من بود.عشق ِ من هست. درگیر ِ التماس بین بودن و نبودن برای ادامه ی این زندگی شده ام و شبهای سخت و بی قید و پر اشک ِ من، هرشب، یک گام به تنهایی، نزدیک ترم می کند..
حالم خوب نیست. حال ِ مامان.. خوب..
حالم خوب نیست و فکر می کنم این کلمات، تنها مأمن ِ آرامش من شده اند و این حرفها تنها پناه ِ خستگی ها و ترسهایم..
رونوشت به صبا : نبودنت این روزها، تمام ِ زندگی ام را درگیر استیصال ِ بی هنگام ِ تنهایی کرده است..
رونوشت به میثم : خوب باش و خوب زندگی کن و خوب نفس بکش..تو، نشانه ی بی بدیل تکرار ِزندگی در سالهای جوانی ِ من بودی..
No comments:
Post a Comment